غروب میخزید. رئیسعلی، فاتح تنگهای که سربازان انگلیسی را در آن به دام انداخته بود، پیشتازانه میتاخت و برقِ پیروزی در چشمانش می درخشید . خیانت با گلوله از پشت آمد. تنگستان نفسش را حبس کرد. مردِ نبردهای رودررو، طعم نامردی را چشید. فریاد تاریخ از سینه اش برخاست: “یا علی!” صدایش هنوز در درهها میپیچد. شهید شد. جسمش افتاد، اما نامش ایستاده ماند.
به مناسبت سالروز شهادت رئیس علی دلواری و روز مبارزه با استعمار انگلیس
ستونهای حسینیه یکی در میان پرچم ایران و پرچم عزای حسین علیه السلام را در آغوش گرفته بودند. حسینیه با شعارهای «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» به لرزه افتاده بود. صفها آرام آرام شکل میگرفت. در این همهمه، زهرا را دیدم؛ دختر هرمزگانی، دانشجوی بهداشت. چهارسال در شیراز خوانده بود، جایی که سهمیه دیدار، اندکتر از قطرهای دریا بود. بعد از تغییر رشته و دلگیری از انتخابش، به هرمزگان رفت و درست همانجا، نامش از هیئت محبان فاطمهالزهرا در فهرست دعوت نشست. در راه بیت، آرام زمزمه میکرد: «شاید این همان است که آقا گفت… جایی که هستی را مرکز دنیا قرار بده.»
کنارش فاطمه ایستاده بود؛ از سمنان آمده، دانشجوی دانشگاه فرهنگیان. ساعت دو صبح راه افتاده بود، عضو محبین الزهرا. با خنده گفت: «من میگویم، تو قشنگ بنویس.» دلش پر بود از آرزو برای روزی که به شاگردانش از آرمانها بگوید و باورشان را در میان تندباد رسانهها نگه دارد.
مائده از تبریز، دبیر هیئت دانشجویی، اولین بارش بود که پا به حسینیه میگذاشت. میکروبیولوژی میخواند و عضویتش از ایام فاطمیه شروع شده بود. با چشمهایی روشن میگفت: «دوست دارم همین علم، ابزار خدمت به کشورم باشد.»
حسینیه کمکم پر میشد. صدای شعارها هماهنگتر شده بود. ناگهان، همه دستها بالا رفت؛ دستهایی که نه برای سلام، که به نشانه اصابت موشکهای ایرانی بر سر اسرائیل برافراشته بودند. برق غرور، فضا را سنگینتر از همیشه کرده بود.
زینب، اهل لرستان، مشاوره میخواند در کرمانشاه. اذان صبح که تهران رسیدند، چمدان به دست، یکراست به بیت آمدند. در بازار بودند که تماس گرفتند: «دعوتی… فردا بیت.» از همان لحظه، گامهایش رنگ پرواز گرفته بود.
محدثه، دانشجوی داروسازی از لرستان و مسئول تدارکات هیئت انصارالحسین. رشتهاش را برای خدمت انتخاب کرده بود. میگفت چایخانه هیئت، سنگر نوکری امام حسین است. اولین دیدارش بود.
کوثر، از مشهد آمده بود؛ مسئول هیئت رهپویان ولایت. سال پیش نامش در قرعه نبود، امسال اما در قطار نشسته بود و زیر لب تکرار میکرد: «این بار نوبت من است.»
حالا فقط چند صف مانده بود تا حسینیه کامل پر شود. جمعیت با شعار «ای پسر فاطمه، منتظر شمائیم» حضرت آقا را برای حضور دعوت میکردند. . همه پابلندی میکردند، انگار میخواستند با نوک انگشتان فاصله را کوتاه کنند.
هانیهسادات از کرمانشاه، دانشجوی علوم تربیتی و عضو هیئت ولیعصر. هدفش ساختن نسلی بود که در بمباران رسانه، ایمانشان خدشهدار نشود. خبر قرعهکشی را در کربلا شنیده بود و با اطمینان میگفت: «این هدیه امام حسین است.»
مهلا و ستایش، دو دوست از ساری، عضو هیئت مکتبالشهدا. مهلا بغض داشت از جاماندن از کربلا و این دیدار را رزق حسینی میدانست. ستایش دو هفته قبل خوابی دیده بود: نشستن در حلقه بزرگان. وقتی پا به حسینیه گذاشت، آرام گفت: «دیدی؟ تعبیرش همین بود.»
فاطمه از یزد، دانشجوی تاریخ و عضو هیئت فاطمیون. با قطار آمده بود و عقیده داشت: «کشوری که تاریخش را نداند، فردایش را گم میکند.»
و مهساسادات از سبزوار، دانشجوی طراحی دوخت و عضو هیئت ریحانهالحسین. هیئتشان را بیهیچ بودجهای با دوستانش راه انداخته بودند؛ یکی پوستر طراحی میکرد، یکی گلسر میدوخت، تا اینکه خیّری پیدا شد و نفس تازهای در هیئت دمید.
آن روز اما، حضرت آقا بنا به مصلحت در جمع حاضر نشدند. دانشجویان، انگار از دیدار پدرشان جا مانده باشند، غمی بزرگ بر دل داشتند. اشک در چشم و دلی بیمیل به بازگشت به شهرهایشان. از پشت سر زمزمه میآمد: «به سلامتی آقا میارزه… فدای سر آقا…» و حسینیه پر بود از بغضی که به احترام، لبخند میشد.
به لطف خدا خرده روایت هایی از این برنامه در کانال ریحانه گذاشته شد.
رمان «آخرین فرصت»، نگاشتهی سمیرا اکبری، مانند گوهری از دل انقلاب اسلامی میدرخشد و زندگی عاشقانه و پرهیزگارانهی شهید علی کسایی، مربی و مسئول عقیدتی سیاسی مرکز پیاده ارتش شیراز، را از زبان همسرش، رفعت قافلانکوهی، روایت میکند. این اثر که مفتخر به تقریظ حضرت آقاست، خواننده را به سفری در عمق ایمان، محبت و فداکاری میبرد. از لحظهی خواستگاری سادهای که با خطبهی عقد امام خمینی (ره) پیوند یافت تا شهادت آسمانی شهید در شب عید غدیر. داستان از نگاه رفعت، همسر وفادار شهید، چون نغمهای عاشقانه و معنوی پیش میرود. از شوق پیوندشان در روز عید غدیر تا تولد چهار فرزند و لحظههای پربار زندگی مشترک، خواننده با مردی آشنا میشود که قلبش برای خدا، خانواده و انقلاب میتپد. علی کسایی، با مقید بودن به بیتالمال(تا آنجا که موتورش را به ارتش هدیه داد) و دستگیری از مادر و دیگران، تجسمی از ایثار و اخلاص بود و ایمانش را به رخ دشواریها کشید. رفعت، با روایتی صریح و ساده، این زندگی پرهیزکارانه را چنان به تصویر میکشد که گویی خواننده در کنارشان نفس میکشد. سمیرا اکبری نیز با نثری روان و صمیمی، که مورد تحسین رهبر انقلاب نیز قرار گرفته،گفتوگوی خود با خانم قافلان کوهی را به روایتی مستند و دلنشین بدل کرده است. هر صفحه از کتاب، چون آیینهای، عشق، ایمان و استقامت یک زوج انقلابی را در فراز و نشیبهای دههی شصت بازتاب میدهد. تقریظ رهبر انقلاب، که شهید کسایی را «سرآمد شهدا» با «شهادت دلاورانه و آگاهانه» توصیف میکند، گواهی بر عمق این روایت است: «گوارا باد این همه بر این بندهی مخلص… و درود خدا بر امام خمینی که انقلابش توانست چنین گوهرهای نفیسی را استخراج و تربیت کند. «آخرین فرصت» بیش از یک زندگینامه است؛ قصهای است از عشقی که حتی پس از شهادت ادامه مییابد، آنجا که رفعت حضور همسرش را همچنان در کنار خود حس میکند. این کتاب نهتنها داستانی عاشقانه و انقلابی است، بلکه دعوتی است به تأمل در معنای ایثار و اخلاص برای هر خوانندهای که در پی الگوست. مخاطب پیشنهادی این اثر، بزرگسالان و جوانانی که به رمانهای دینی، تاریخی و عاشقانه با مضامین ایمان، ایثار و دفاع مقدس علاقهمندند. «آخرین فرصت» روایتی است که از دل عشق و ایمان زاده میشود و با نور شهادت به جاودانگی میرسد.
خون از زخم سرش میچکید. هر نفس، یادآور شکنجههای دیشب بود. صدای دریل هنوز در گوشش میپیچید. نمایندگان صلیب سرخ یکییکی از اسرا بازدید میکردند. نوبت به سید علیاکبر که رسید، لبخند زد و گفت: “الحمدلله…”
بعد از رفتن آنها، سرگرد عراقی با تعجب پرسید: “چرا نگفتی؟”
آقای ابوترابی با صدایی آرام، اما محکم جواب داد: “من مسلمانم ، تو هم مسلمانی ، مسلمان هیچ وقت شکایتش رو پیش کفار بیان نمیکنه.”
سرگرد در سکوت به او خیره شد. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و زمزمه کرد: “الحق که شما سربازان خمینی هستید.”
دوازده روز طول کشید. شاید روی کاغذ عددی کوچک و ساده باشد، سومین عدد دو رقمی؛ اما برای ما، دوازده روز به اندازهی یک عمر گذشت. هر صدایی که تا روز قبل، بیتفاوت از کنارش میگذشتیم، حالا بوی آوار میداد، طعم خاکستر، و با خود تصویر عزیزانی که شاید دیگر نبودند. مادر که باشی، باید قوی بمانی؛ حتی اگر با کوچکترین صدا بندبند تنت بلرزد. مادر که باشی، نگاه بچهها دنبال چشمهای توست؛ تا واکنشت را ببینند، تا بفهمند باید بترسند یا نه.
با تکرار صداها، اولین کاری که به ذهنم رسید کولهای بستم از وسایل ضروری. در سکوت بستمش، غافل از اینکه دو جفت چشم کوچک، با دقتی کودکانه حرکات مرا زیر نظر دارند. کوله را کنار در گذاشتم. ساعتی نگذشت دیدم دو کولهی کوچک رنگی، بیصدا کنارش جا خوش کردهاند؛ کولهی من پُر از اسبابِ زندگی و کولههای آنها پُر از اسبابِ بازی…
نمیخواستیم تهران را ترک کنیم. ماندیم. زندگی را ادامه دادیم، با این تفاوت که گوشمان به صداهای بلند عادت کرد. هر بار صدایی مهیب شنیده میشد، با بچه ها میگفتیم: «ماشاءالله پدافند… ماشاءالله ایران…» و دلم از درون میلرزید که اینبار کجا فرو ریخته؟ کدام خانه؟ این بار کدام مادر، بیفرزند شده؟ و کدام کودک، بیمادر؟
جنگ، برای ما مادرها، قصهای دیگر داشت. چهرهمان آرام، امیدوار، صبور؛ اما درونمان… طوفانی، نگران، پرآشوب.
با همهی اینها، صبحها بیدار میشدیم. صبحانه میدادیم، لباسها را میشستیم، با بچهها بازی میکردیم. انگار نه انگار دلهره لای نان صبحمان پیچیده، یا صدای انفجار در گوشمان جا خوش کرده. این هم شاید از قدرت مادر بودن باشد، ادامه دادن، در میانهی ویرانی. ما مادرها، مرز بودیم؛ مرز بین ترس و آرامش، بین پناه گرفتن و پناه دادن. و در دلِ همان روزهای دلهره و شبهای بیخوابی، آرامآرام به بچهها یاد دادیم که شجاعت فقط در فریاد نیست. گاهی در همان نگاهیست که به جای اشک، لبخند میزند. در همان دستیست که میلرزد اما هنوز پتو را تا روی شانهی کودک بالا میکشد.
ما مادر بودیم، پس مادر ماندیم. با دلهایی آکنده از آشوب، و چهرههایی که امید را بازی میکردند.
و آخر سر، با همهی زخمها و لرزشها، به بچههایمان یاد دادیم میمانیم ، حتی اگر صدای آژیر هر روز گوشمان را پُر کند، حتی اگر آوار تا پشتِ در خانهمان بیاید. ما میمانیم و یک وجب از خاکمان را به مزدور نمیدهیم.
چهارسال در شیراز دانشجو بود و هر بار که قرعه ی دیدار میچرخید، نامش جا می ماند. بعد از تغییر رشته و دلگیری از انتخابش، راهی هرمزگان شد. تا روزی که پیام آمد: «از هیئت محبان فاطمهالزهرا، دعوتید برای دیدار رهبری .» در مسیر بیت، با لبخند گفت: «شاید این همان باشد که آقا گفت… جایی که هستی را مرکز دنیا قرار بده.» و هرمزگان برایش قلب جهان شد. زهرا دهقانی-علوم پزشکی هرمزگان-بهداشت مدارس
۲. دختری که ستارهها بدرقهاش کردند
دو صبح، ستارهها هنوز بیدار بودند که از سمنان حرکت کرد. چمدانش کوچک بود و دلش بزرگ. عضو هیئت محبین الزهرا بود. با شیطنت گفت: «من تعریف میکنم، تو قشنگ بنویس.» آمده بود تا شاگردان فردایش را در برابر طوفان رسانه، محکم بایستاند و از آرمانهای انقلاب برایشان بگوید. فاطمه اکبری-فرهنگیان استان سمنان-آموزش ابتدایی
۳. گامهای کوچک، آرزوهای بزرگ
دبیر هیئت دانشجویی بقیه الله ، اولینبار بود که برای دیدار رهبری به بیت دعوت می شد. دانشجوی میکروبیولوژی بود. قصهاش از ایام فاطمیه آغاز شده بود؛ روزی که پایش به هیئت رسید و قلبش به هیئت و معنویت بیشتر از پیش آراسته شد. دلش میخواست روزی با علمش راهی برای خدمت به کشورش پیدا کند. مائده عبدی-دانشگاه آزاد تبریز-میکروبیولوژی
۴. مسیر امید
اذان صبح را در تهران شنیدند. کیف ها روی شانه، یکراست راهی بیت شدند. اهل نورآبادِ لرستان بود و در کرمانشاه مشاوره میخواند. گفت وسط همهمه ی بازار، صدای تلفنش آمده که : دعوتی، برای روز اربعین دیدار رهبری. و از همان لحظه، گامهایش رنگ پرواز گرفته . زینب علی نژادی-دانشگاه رازی کرمانشاه-مشاوره
۵. سنگر عشق و خدمت
داروسازی را برای خدمت انتخاب کرده بود، نه فقط داشتن شغل. مسئول تدارکات هیئت انصارالحسین بود و چایخانه ی هیئت را سنگر میدانست. هرگز آقا را ندیده بود. اینبار، اسمش برای دیدار نوشته شد. دلش مثل استکان چای، تا لبه پر بود. محدثه خوش اخلاق-علوم پزشکی لرستان-داروسازی
۶. نوبت من است… سال پیش نامش در قرعه نبود. امسال اما بهعنوان مسئول هیئت رهپویان ولایت، در راه بود و آرام زیر لب میگفت: «امسال نوبت من است…» انگار همین زمزمه، فاصلهها را کوتاهتر میکرد. کوثر معتمدیان- دانشگاه مشهد-روانشناسی
۷. هدیهای که از کربلا رسید
علوم تربیتی میخواند تا شاگردانی بسازد که در بمباران رسانه، ایمانشان زخمی نشود. بسیجی بود و عضو هیئت دانشجویی ولیعصر عج . خبر قرعهکشی را در کربلا شنید. دست روی سینه گذاشت و گفت: «این، هدیه امام حسین است.» هانیه سادات موسوی دانشگاه آزاد کرمانشاه علوم تربیتی
۸. تعبیر خواب در حسینیه
دو دوست تکیه داده بر ستون انتهایی حسینیه همان که پرچم ایران را در آغوش کشیده بود، مهندسی کامپیوتر میخواندند و در هیئت مکتبالشهدا کنار هم بودند. از پنج صبح در صف بودند تا شاید به ردیف های جلویی برسند. یکی بغض داشت از جاماندن از کربلا و این دیدار را رزق حسینی میدانست. دیگری دو هفته قبل خوابی دیده بود: نشستن در حلقه بزرگان. وقتی پا به حسینیه گذاشت، آهسته گفت: « تعبیرش همین بود.» مهلا روحی و ستایش حسینپور-دانشگاه پیام نور ساری-مهندسی کامپیوتر
۹. دختری که فردا را گم نمیکند
دانشجوی تاریخ بود و عضو هیئت فاطمیون دانشگاه شان . خودش میگفت به دعوت حضرت زهرا در ایام فاطمیه پا به هیئت گذاشته و رزق دیدار را گرفته. به همراه شش نفر از هم دانشگاهیان ش با قطار از یزد آمده بود. عقیده داشت: «کشوری که تاریخش را نداند، فردایش را گم میکند.» فاطمه حسینی – دانشگاه یزد- تاریخ
۱۰. هیئتی که باب دیدار شد
دانشجوی طراحی دوخت بود و این رشته را برای خلق لباسهای ایرانی و اسلامی انتخاب کرده بود. با دوستانش، هیئتی دانشجویی راه انداخته بودند؛ یکی پوستر میساخت، دیگری گلسرهایی میدوخت تا در هیئت هدیه دهند. روزها و شبها با نخ و پارچه و شور خدمت گذشت و کمکم هیئت جان گرفت. حالا از همان هیئت، برای اولین بار، راهی دیدار رهبری شده بود و هر قدمش در حسینیه، یادآور تلاشهای دوستانش بود؛ دستهایی که گلسر دوخته بودند، پوسترهایی که آماده شده بودند، همه و همه جمع شده بودند تا این لحظه را بسازند. مهسا سادات میرسیدی-دانشگاه سبزوار-طراحی دوخت.
خرده روایت های دیدار دانشجویان در اربعین حسینی در حسینیه امام خمینی رحمهاللهعلیه
منتشر شده در کانال ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR
عمود ۱۳۳۶، زیر آسمانی که آفتابش مثل تیغ بر پوست مینشست، زائر جوان، خسته، کنار جاده خاکی نشست. شانههایش از وزن کولهپشتی خمیده بود و پیشانیاش از عرق خیس. کفشهایش رنگ خاک گرفته بودند. پاشنههایشان ساییده و رویهشان پر از خط و خراش سنگریزههای مسیر. با دستهای خاکآلودش، گرد و غبار راه را از رویشان تکاند، انگار که بخواهد خستگیشان را بزداید. گوشه لبش به لبخند باز شد و زیر لب، با صدایی که از خستگی میلرزید، زمزمه کرد: «دیگه چیزی نمونده… فقط چند قدم دیگه.»
کفشها، که از روز اول این سفر زیر آفتاب سوزان و سنگهای تیز جاده سوخته بودند، گویی زبان حال زائر را میفهمیدند. انگار میدانستند که این درد و رنج و خراشها، همه و همه به خاطر یک هدف است. هدفی که ارزشش از هر زخمی بالاتر است. جوان به افق نگاه کرد، جایی که گنبد طلایی در دوردست، مثل نوری در انتهای تاریکی، چشمک میزد.
کفشها را دوباره به پا کرد، بندهایشان را محکم بست و با هر قدم، انگار که درد پاهایش را فراموش کرده بود. کفشها هم، با هر گام، صدای خراش سنگریزهها را زیر خود میشنیدند، اما دیگر گلهای نداشتند. میدانستند که این چند قدم باقیمانده، پایان نیست، بلکه آغاز یک سلام است؛ سلامی به حرم، به آرامش، به آن که همه راه را برایش آمده بودند.
رمان «پدر، عشق و پسر»، نگاشتهی سید مهدی شجاعی، چون شمعی فروزان در آسمان ادب دینی میدرخشد و خوانندگان جوان را به سفری معنوی در زندگی حضرت علیاکبر (ع)، از لحظهی تولد تا شهادت در کربلا، میبرد. این اثر، با روایتی بدیع از زبان عُقاب، اسب وفادار حضرت، به لَیلیٰ، مادر آن بزرگمرد که در بستر بیماری از واقعهی کربلا دور مانده، قصهای سوزناک و عاشقانه از ایثار و عشق میسراید. داستان در ده مجلس، چون ده پرده از یک تابلوی حماسی، با ظرافت و احساس پیش میرود. هر مجلس، گوشهای از زندگی حضرت علیاکبر (ع) را بازگو میکند؛ از شوق تولدش در آغوش پدر، حضرت حسین (ع)، تا رشادتهایش در دشت کربلا. شجاعی با نثری روان و سرشار از عاطفه، نهتنها زندگی این جوان پاکسرشت را به تصویر میکشد، بلکه با انتخاب عُقاب بهعنوان راوی، زاویهای تازه و جاندار به روایت بخشیده است. عُقاب، با چشمان تیزبین و قلبی وفادار، لحظههای شکوه و درد را چنان روایت میکند که گویی خواننده خود در میان گردوغبار دشت کربلا نفس میکشد. سید مهدی شجاعی با قلمی آهنگین، جهانی از عشق پدرانه، ایمان راسخ و فداکاری بیمانند خلق کرده است. هر مجلس، چون نغمهای است که از شادیهای سادهی کودکی تا عظمت شهادت در راه حق را در بر میگیرد. اگرچه منابع تاریخی در متن کتاب ذکر نشدهاند، فهرست آنها در پایان اثر گواهی بر دقت نویسنده در بازآفرینی این روایت است. فضای داستان، با توصیفهای زنده از حالوهوای کربلا و پیوند عمیق میان پدر و پسر، قلب خوانندهی جوان را به تپش میاندازد و او را به تأمل در معنای عشق و ایثار وامیدارد. «پدر، عشق و پسر» فراتر از یک رمان دینی است؛ آیینهای است که شجاعت، محبت و ایمان را در برابر چشمان خواننده مینهد. این اثر، که نخستینبار در سال ۱۳۷۳ منتشر شد و تا سال ۱۴۰۰ به چاپ پنجاهودوم رسید، برای جوانانی که در پی روایتی عمیق و معنوی از عاشورا هستند، گنجی گرانبهاست. مخاطب پیشنهادی این اثر جوانانی هستند که به رمانهای دینی و تاریخی با مضامین عشق، ایثار و شهادت و شهامت علاقهمندند. «پدر، عشق و پسر» روایتی است که از دل عشق پدرانه سر برمیآورد و در آسمان کربلا جاودانه میشود.