بلاگ

  • آقای قاضی


    زودتر از همه وارد دفترکارش شد. چند دقیقه‌ای پشت میز ایستاد؛ تیرماه ۶۷ را به یاد آورد؛ عید غدیری که در بیست سالگی داماد شده بود، با یادگاری هایی از روزهای سخت جبهه و یاد دوستان شهیدش.
    تحصیلات حوزوی‌اش که تمام شد، برای خدمت در نظام، آزمون قضاوت داد. قبولی‌اش، او را راهی اهواز کرد؛ دادیاری‌ که در آن ماهی یک‌بار بیشتر خانواده‌اش را نمی‌دید. سال‌ها گذشت و به تهران برگشت؛ شد معاون دادستان و بعد دادستان زندان اوین.
    خانه با صدای همیشگی‌اش جان می‌گرفت: «سلام دخترِ گلِ بابا.» هانیه و حامد دنیای او بودند.۲۲ خرداد، روز بازگشت همسرش از حج، به استقبالش رفت. کوتاه بود، اما گرم؛ کسی نمی‌دانست آخرین دیدارِ زمینی‌شان رقم می‌خورد.
    چند روز بعد، وقتی خبر حمله به زندان پیچید، دل حامد فروریخت. پس از اطمینان از شهادت بابا، پیامکی برای مادر فرستاد: «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا…»
    دوم تیر ۱۴۰۴،روز تولد دخترش، با موشک‌های رژیم اشغالگر صهیونیستی که اوین را نشانه گرفت، قاضی علی قناعت‌کار ماوردیانی به شهادت رسید؛ مردی که تمام عمر پای عدالت ایستاده بود و رهایی حقیقی را همان‌جا میان انجام وظیفه یافت و پس از طواف بر گرد ضریح مطهر حرم بانوی کرامت در مقبره شهید مفتح به خاک سپرده شد.

  • کتاب آدینه

    خانم زمانی، با لبخندی بر لب، کتاب‌ها را با نظمی خاص روی میز فلزی می‌چید. نسیم ملایم آبان‌ماه، برگ‌های زرد را در حیاط دانشگاه تهران به این سو و آن سو می‌بُرد. او هر جمعه این میز کوچک را برپا می‌کرد؛ کتابخانه‌ای سیار که هم کتاب امانت می‌داد و هم می‌فروخت.

    “می‌بینی اون خانم با چادر گلدار رو؟” با چشمانی مشتاق اشاره کرد: “هر جمعه برای دختر دو ساله‌اش کتابی از سیرهٔ امامان می‌خره.”

    دستی به کتاب‌های مرتب‌شده کشید و ادامه داد: “و اون حاج‌خانم با چادر مشکی، هر هفته کتاب پیشنهادی تریبون رو می‌خره برای نذر فرهنگی.”

    چشمانش برق زد: “هفتهٔ پیش، خانمی اومد که وقتی کیفش رو باز کرد، فهمیدم پولی برای خرید کتابی که می‌خواست، نداره. حاج‌خانم بی‌صدا پول کتاب رو گذاشت و رفت، طوری که اون زن نفهمید. وقتی کتاب رو بهش دادم، اشک تو چشمانش جمع شد… همون لحظه فهمیدم اینجا فقط کتاب رد و بدل نمی‌شه.”

    وقتی نسیم، صدای اذان را با خود آورد، خانم زمانی چادرش را مرتب کرد: “اینجا فقط کتاب نمی‌فروشیم؛ پلی می‌سازیم بین قلب‌ها. گاهی یک کتاب، همون نوری می‌شه که یکی تو تاریکی دنبالش می‌گرده.”

    ✍️🏻 سمانه اعتمادی‌جم
    “نمازجمعه تهران”

  • به وقت رهایی



    مهدی از همان کودکی در دامان هیئتی بزرگ شد که بذرش را یک شهید کاشته بود. سال ۶۰، وقتی پدرِ مهدی نوجوانی یازده‌ساله بود و عصرها با دوستانش در کوچه بازی می‌کرد، شهید رضا حیدری‌نصر با مهربانی به آنها گفت: «بچه ها حیفه عمرتون… بیایید هدفمند زندگی کنید.» همان روز، جرقه‌ی هیئتی کوچک زده شد؛ هیئتی که چهارشنبه‌ها با آموزش قرآن شروع شد و روضه‌خوانی‌اش محله را زنده نگه می‌داشت. هیئت از آن سال تا امروز پابرجاست و پخت‌وپز آن همچنان در خانه‌ی آقای لاله انجام می‌شود تا گذشته‌ای پربرکت،همچنان ادامه پیدا کند.
    آقا مهدی، جوانی ۲۵ ساله، مهربان، شوخ‌طبع و همکار پدر در کار حفاظ‌سازی نرده بود. چند ماهی بود ماجرای چک‌هایی که شرکت از دسته‌چک پدر کشیده و پاس نکرده بود، سایه‌اش را روی زندگی خانواده انداخته بود؛ سایه‌ای که سرانجام به بازداشت پدر انجامید.
    *شهید مهدی لاله* صبح دوشنبه دوم تیر ۱۴۰۴ برای پیگیری آزادی پدر، راهی اوین شد؛ دلش می‌خواست باز دورهم جمع شوند، هیئت چهارشنبه‌ها بی‌وقفه پابرجا بماند و محرم چراغش پرنورتر شود، اما همان روز حوالی ساعت دوازده ظهر، با تجاوز رژیم اشغالگر صهیونیستی به زندان، گلوله‌های دشمن او را ربودند؛ جوانی که برای رهایی پدر آمده بود، خود به رهاییِ حقیقی رسید.
  • راه بَر

    سید علی، کیفش را محکم در بغل گرفت و قدم‌ها را تند کرد تا خودش را به کتابفروشی کوچک سرِ خیابان برساند؛ جایی که بوی رمان‌های خوانده‌شده و کاغذهای کهنه، چون زمزمه‌ای آرام از گذشته، به استقبالش می‌آمد.
    وقتی وارد شد، گویی سنگینی دنیا از شانه‌هایش برداشته شد.
    جلدها را یکی‌یکی لمس می‌کرد، ورق می‌زد و با هر صفحه، به جهانی دیگر سفر می‌کرد…
    اما پناهگاه واقعی‌اش، کتابخانه‌ی آستان قدس در حریم امام رضا علیه السلام بود؛ قدیمی و روشن، با میزهایی که ظهرها بوی آفتاب گرم را در خود نگه می‌داشتند.
    آنجا که می‌نشست، زمان کم‌کم رنگ می‌باخت و صداهای دنیا دور می‌شدند؛ تنها صدای کلمات بود که با او نجوا می‌کردند.
    آن روز، آن‌قدر در صفحه‌ها فرو رفته بود که وقتی سر بلند کرد، روشنای ظهر از پنجره‌ها مثل آبشاری از نور داخل سالن ریخته بود.
    دوستش آرام گفت:
    «اذان هم تمام شد… اصلاً شنیدی؟»
    نشنیده بود.

    سالها گذشت، روزی قامت در برابر طوفان‌ها راست کرد و بر صحنه‌ی کشوری بزرگ ایستاد، و تمام شهر، زیر بیرق باورهایش دوباره جان گرفت.
    او کسی نبود جز سیدعلی خامنه‌ای،رهبر ایران.

  • راه بَر

    سید علی، کیفش را محکم در بغل گرفت و قدم‌ها را تند کرد تا خودش را به کتابفروشی کوچک سرِ خیابان برساند؛ جایی که بوی رمان‌های خوانده‌شده و کاغذهای کهنه، چون زمزمه‌ای آرام از گذشته، به استقبالش می‌آمد.
    وقتی وارد شد، گویی سنگینی دنیا از شانه‌هایش برداشته شد.
    جلدها را یکی‌یکی لمس می‌کرد، ورق می‌زد و با هر صفحه، به جهانی دیگر سفر می‌کرد…
    اما پناهگاه واقعی‌اش، کتابخانه‌ی آستان قدس در حریم امام رضا علیه السلام بود؛ قدیمی و روشن، با میزهایی که ظهرها بوی آفتاب گرم را در خود نگه می‌داشتند.
    آنجا که می‌نشست، زمان کم‌کم رنگ می‌باخت و صداهای دنیا دور می‌شدند؛ تنها صدای کلمات بود که با او نجوا می‌کردند.
    آن روز، آن‌قدر در صفحه‌ها فرو رفته بود که وقتی سر بلند کرد، روشنای ظهر از پنجره‌ها مثل آبشاری از نور داخل سالن ریخته بود.
    دوستش آرام گفت:
    «اذان هم تمام شد… اصلاً شنیدی؟»
    نشنیده بود.

    سالها گذشت، روزی قامت در برابر طوفان‌ها راست کرد و بر صحنه‌ی کشوری بزرگ ایستاد، و تمام شهر، زیر بیرق باورهایش دوباره جان گرفت.
    او کسی نبود جز سیدعلی خامنه‌ای،رهبر ایران.

  • راه بَر


    سید علی، کیفش را محکم در بغل گرفت و قدم‌ها را تند کرد تا خودش را به کتابفروشی کوچک سرِ خیابان برساند؛ جایی که بوی رمان‌های خوانده‌شده و کاغذهای کهنه، چون زمزمه‌ای آرام از گذشته، به استقبالش می‌آمد.
    وقتی وارد شد، گویی سنگینی دنیا از شانه‌هایش برداشته شد.
    جلدها را یکی‌یکی لمس می‌کرد، ورق می‌زد و با هر صفحه، به جهانی دیگر سفر می‌کرد…
    اما پناهگاه واقعی‌اش، کتابخانه‌ی آستان قدس در حریم امام رضا علیه السلام بود؛ قدیمی و روشن، با میزهایی که ظهرها بوی آفتاب گرم را در خود نگه می‌داشتند.
    آنجا که می‌نشست، زمان کم‌کم رنگ می‌باخت و صداهای دنیا دور می‌شدند؛ تنها صدای کلمات بود که با او نجوا می‌کردند.
    آن روز، آن‌قدر در صفحه‌ها فرو رفته بود که وقتی سر بلند کرد، روشنای ظهر از پنجره‌ها مثل آبشاری از نور داخل سالن ریخته بود.
    دوستش آرام گفت:
    «اذان هم تمام شد… اصلاً شنیدی؟»
    نشنیده بود.

    سالها گذشت، روزی قامت در برابر طوفان‌ها راست کرد و بر صحنه‌ی کشوری بزرگ ایستاد، و تمام شهر، زیر بیرق باورهایش دوباره جان گرفت.
    او کسی نبود جز سیدعلی خامنه‌ای،رهبر ایران.

  • به وقت خدمت

    صبح، نور آرامی از پنجره می‌تابید. رضا بی‌صدا از خانه بیرون رفت تا همسر بیمارش بیدار نشود. چند روزی بود توان خداحافظی نداشتند، اما دل رضا آرام بود. نگاهش روی قاب عکس خانوادگی ماند؛ ریحانه و امیر کنار هم، با لبخند. لبخندِ او هم تکیه‌گاهی که همیشه به آن دل‌گرم بودند.
    در ماه‌های اخیر، هر بار که همسرش برای شیمی‌درمانی می‌رفت، رضا هم کنارش می‌نشست، بی‌کلام، اما سراسر محبت. وقتی دکتر خبر توده‌ی بدخیم را داد، فقط گفت: «ماشین رو می‌فروشیم، بهترین درمان رو می‌گیرم برات. اصلا نگران نباش .» همیشه همین‌طور بود؛ آرام، مسئولیت‌پذیر، بی‌ادعا.
    همه‌چیز را برای رضای خدا می‌خواست و آرامش مردم، دغدغه‌ی دلش بود.
    در پنجاه‌وسه‌سالگی، با فرزندانش مثل دوست صمیمی رفتار می‌کرد؛ مخصوصاً با ریحانه که کنکور پیش‌رو داشت. امیر می‌گفت: «دلم به بابا گرم بود، هر مشکلی پیش می‌اومد، بابا راهش رو بلد بود.»
    شهید رضا برومند، کارشناس کامپیوتر، دوم تیرماه ۱۴۰۴ در حمله‌ی موشکی رژیم صهیونیستی به تهران، در محل کارش و همان‌طور که آرزو داشت، در راه خدمت به مردم کشورش شهید شد. پیکر او در قطعه‌ی ۴۲ بهشت‌زهرای تهران آرام گرفت؛ مردی که می‌گفت: «دوست دارم برای مردمم، در حین کار، شهید بشم» و سرانجام، با آرزویش عاقبت‌به‌خیر شد.

  • مرور کتاب بنین

    هفت روایت از دل زندگی
    «بنین»، هفت داستان کوتاه خانم فرشته امیری، همچون هفت نت از یک سمفونی، در گوش جان طنین می‌اندازد. انتشارات سوره مهر این مجموعه را به چاپ رسانده و خانم امیری با قلمی که انگار از پوستِ احساس تراشیده شده، زندگی‌های روزمره را به تابلوهایی زنده بدل کرده است؛ تابلوهایی که هر کدام، یک قابِ دقیق از درد، ایثار و عشق است.
    هفت قاب شامل :

    • «فصل آخر»: زنی که مرگ در رگ‌هایش می‌دود، اما دلش هنوز در آشپزخانه‌ی خانه در تپش است.
    • «بنین»: دختری ارمنی که روز عاشورا سوژه ی مستند دو جوان می‌شود.
    • «صفرکیلومتر»: دانشجویی که در خاکِ اردوی جهادی، خودش را از نو می‌سازد.
    • «پدر»: سایه‌ای که از گذشته برمی‌خیزد و پسر را در چنگال عذاب می‌فشارد.
    • «آتشفشان خاموش»: کوهنوردی که قله‌ها را فتح کرده، اما در دره‌ی غم همسر، خاکستر می‌شود
    • «فال‌های سفید»: مردی که حاجتِ واقعی‌اش را نه در آسمان، که در لبخند فال‌فروشی خردسال می‌جوید.
    • «بوی گل مریم»: عطرِ عشقی که از مرزها گذشته و در سینه‌ی مردی ایرانی جاودانه مانده.
      خانم امیری استادِ «کم گفتن و زیاد نشان دادن» است. پیرنگ‌ها همچون سیم‌های کشیده‌ی ویولن، محکم و بی‌لغزش‌اند؛ توصیف‌ها نه یک کلمه اضافه دارند، نه یک کلمه کم. پایان‌بندی‌ها تیغِ تیزند؛ درست جایی قطع می‌شوند که دل خواننده هنوز در حال تپیدن است. همین ایجازِ حساب‌شده در دو سه داستان، خواننده را با حسِ «کاش ادامه داشت» تنها می‌گذارد.
      «بنین» فقط یک مجموعه داستان کوتاه نیست؛ یک گالری کوچک از لحظه‌های انسانی است که در آن، هر قاب، یک زخمِ تازه و یک نورِ تازه دارد. فرشته امیری با این هفت روایت، ثابت می‌کند که داستان کوتاه می‌تواند در چند صفحه، یک عمر زندگی را در بر بگیرد.
      کتابی برای آن‌هایی که می‌خواهند در چند صفحه، یک دنیا را درک و احساس کنند.
      «بنین» هفت ضربه‌ی کوچک به قلب است که تا مدت‌ها می‌تپد.

    مرور

    مرور کتاب بنین به قلم فرشته امیری

    در صفحه ی بهخوانم منتشر شد 🌸
    https://behkhaan.ir/reviews/1293df99-07be-4a56-a5bb-72dfd000fa05?inviteCode=k23Vx5Nj665c

    https://ble.ir/SEtemadijam
  • الوعده وفا

    گنبد فیروزه‌ای امامزاده جعفر بن موسی‌الکاظم(ع) در شب دهم دی ۱۳۹۸ می‌درخشید. شب میلاد حضرت زینب(س)، محمود با لباس دامادی به زیارت آمده بود. قدم‌هایش را روی سنگفرش حیاط امامزاده آهسته برمی‌داشت، انگار این مکان را برای رازی مهم برگزیده بود. کنار مزار شهدا ایستاد و نگاهش روی سنگ مزار شهید اردستانی ثابت ماند. به دوستش که کنارش ایستاده بود گفت: «روزی همین‌جا، کنار شهید اردستانی دفن می‌شوم…» لبخندش آرام و مطمئن بود، مثل کسی که مسیرش را می‌شناسد.
    چند ماه قبل، در حرم حضرت زینب(س) زانو زده بود: «خدایا، همسری زینبی نصیبم کن و شهادتی در راه تو.» حالا نیمی از دعایش مستجاب شده بود. او زنجیر طلای همسرش را به جبهه مقاومت اهدا کرد، هدیه‌ای که نشان از ایمان و ارادت عمیقش به مسیر مقاومت داشت. محمود سه پسر کوچک به نام‌های محمد، علی و حسین داشت که حسین، فرصت در کنار پدر بودن را فقط دو روز تجربه کرد.

    بامداد ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، در حمله مستقیم رژیم صهیونیستی به تهران، پاسدار محمود معززی‌فرهادی‌فر، در سن سی‌ودو سالگی، دعایش به‌طور کامل مستجاب شد و به آرزوی دیرینه‌اش رسید. پیکرش در گلزار شهدای امامزاده، کنار شهید اردستانی آرام گرفت؛ همان‌جا که شب عروسی، با لبخند، وعده‌اش را داده بود.

  • آخرین آرزو

    شمع سی‌وهفتمین سال زندگی‌اش روشن بود و نورِ آن، برق خاصی به چشمان مصطفی داده بود. حسین و مهدا دور شانه‌هایش حلقه زده بودند، منتظر لحظه‌ای که پدرشان آرزوهایش را با آن‌ها شریک شود. مصطفی آرام گفت:«آرزویم شهادت در راه اسلام است…»
    انگشتر سردار را میان انگشتانش چرخاند؛ یادگار روزهایی که در سوریه، در دفاع از حرم حضرت زینب(س)، شانه‌به‌شانه‌ی سردار سلیمانی جنگیده و جانباز شیمیایی شده بود.
    با صدای اذان، سجاده را پهن کرد. مهدا و حسین را صدا زد: «بیایید با هم نماز بخوانیم.» دست‌های کوچکِ حسین را گرفت و قامت بستن را یادش داد. مهدا می‌گفت: «هر وقت پدر از ماموریت‌های سخت برمی‌گشت، ما را به نماز جماعت ترغیب می‌کرد و خودش همیشه نماز را سر وقت می‌خواند.»

    مصطفی در یگان موشکی منطقه‌ی ۱۹ ذوالفقار، از فرمانده گروهان و گردان نقشه‌برداری موشکی تا معاون عملیات یگان موشکی جلیل بیدار در ارومیه پیش رفت. او یکی از طراحان و مجریان اصلی عملیات‌های وعده‌های صادق بود.
    بامداد ۲۴ خرداد، آسمان ارومیه لرزید. صدای انفجار همه‌جا را پر کرد. پاسدار شهید مصطفی خدایی، در حملات موشکی رژیم صهیونیستی به اماکن نظامی در ارومیه، به آرزوی دیرینه‌اش رسید؛ سربازی که راه فرمانده‌اش را ادامه داد و به فرمانده ی شهیدش پیوست.