
چادر خاکی حضرتِ مادر….
چادر خاکی حضرتِ مادر….
قد: ۵۴ سانت،
وزن: ۴ کیلو،
سن: ۶۱ روز،
ترکش: ۱۲ عدد.
اولین و دومین وعده را عملی کرد،
سومین وعده را شهادتش…
و اینگونه
صادق ترین نشان
بر سینه ش جا گرفت.
از رادار فرماندهی تا ملکوت
فقط یک «وعده ی صادق» فاصله بود…
و او این مسیر را
با سرعت موشکهایش پیمود.
اولین نشان فتح را بعد از «وعده ی صادق» از فرماندهی کل قوا گرفت.
صفحه ی رادار فرماندهی اش، هنوز ردِ آخرین موشک های “وعده صادق ” را نشان میداد
که خودش به آسمان پیوست…
وقتی سومین «وعده ی صادق» محقق شد،
همه فهمیدند:
سردار هرگز از بین ما نرفته بود،
فقط جلوتر ایستاده بود…
پشت همان خطوطی که خودش یک بار آن را فتح کرده بود.
تهران را چراغان کرده بودند از میدان امام حسین تا میدان آزادی، در جشن ده کیلومتری غدیر؛ ده کیلومتر ریسه و نور در آسمان شهر می رقصید.
آسمان تلآویو هم ناگهان نورافشان شد… پیرمردی کنار خیابان لبخند زد و گفت: “امسال غدیر، سفره ی مهماننوازیمان را تا فلسطین گستردیم!
در غروبی غمانگیز، هقهق آرام و جانسوز دختر پیامبر (ص) بر مزار عمویش حمزه، دل آسمان را به درد میآورد. اشکهای سوزانش، یک به یک بر خاک احد میچکید و داغ دل فراق پدر را روایت میکرد. محمود ابن لبید که از دور این منظره دردناک را میدید، با قلبی پر از سؤال به سمت دختر پیامبر (ص) رفت.
نسیم ملایمی میوزید و چادر سیاه فاطمه (س) را به آرامی تکان میداد. محمود با ادب نزدیک شد و پرسید: “بانوی من، چرا علی (ع) برای حق خود قیام نمیکند؟”
فاطمه (س) سر بلند کرد، نگاهش مانند دریایی از حکمت بود. لبخندی تلخ بر لبانش نشست و گفت: “ای محمود، به کعبه بنگر! آیا تا به حال دیدهای که خانه خدا به سراغ زائرانش برود؟”
محمود در فکر فرو رفت. فاطمه (س) ادامه داد: “امام همچون کعبه است، مرکز هدایت و نور. این مردمند که باید گرد او طواف کنند، نه آنکه او به دنبال مردم بدود.”
در آن لحظه، خورشید در افق غروب میکرد و سایههای بلند بر زمین میافتاد. محمود سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: “آری، ما فراموش کردیم… روز غدیر را، پیمانها را…”
گنبد فیروزه ای مسجد جامع کوفه، زیر آفتاب سوزان تابستان سال سی و نهم هجری می درخشید.
عید غدیر بود و چهل هزار نفر، از تاجر زربفتپوش تا فقیر ژندهجامه، در مسجد گرد آمده بودند. چشمها به منبر چوبی دوخته شده بود، جایی که امیرالمؤمنین با صدایی رسا سخن میگفت.
خطبه که تمام شد، لبخندی شیرین بر لبان مولا نشست. فرمود: «امروز ناهار همه مهمان حسنم هستید.» زمزمه شادی میان مردم پیچید. همه با دیگچه و رِفد*، به سوی خانهی امام حسن(ع) روانه شدند. بوی غذا و نان تازه در کوچههای خاکی کوفه پیچیده بود.
در حیاط خانه ، دیگهای مسی روی آتش میجوشید. یاران امام با چهرههای گشاده، غذا میان مردم تقسیم میکردند. آن روز، سفرهی کرامت کریم اهل بیت، جانها را به نور ولایت سیراب کرد.
*رِفد:قابلمه ی بزرگ
آیه مباهله نازل شد: «… فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءکُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءکُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَهَ اللّهِ عَلَى الْکَاذِبِینَ».
آفتاب در آسمان مدینه می درخشید. شهر پر از همهمه و هیاهو بود. هوا از انتظار سنگین شده بود؛ نفس ها در سینه حبس شده بودند. پیامبر(ص) با قدم های استوار، آرام از خانه بیرون آمد. دستان حسن(ع) و حسین(ع) را در دست گرفته بود. فاطمه(س)، دختر عزیزش را از میان همه ی زنان برگزیده بود. در کنارش مردی قدم برمیداشت که او را به عنوان “نفس” خود برگزیده بود. مسیحیان نجران به یکدیگر نگاه کردند؛ محمد(ص) عزیزترینهایش را به میدان آورده بود. سر به زیر انداختند و از مباهله منصرف شدند. برای چندمین بار همه فهمیدند که علی(ع) نفْس و نَفَس و جان پیامبر است.
باران تندی میبارید و تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. مینی بوس قدیمی با صدای جیر جیر برفپاککنهایش در جادهی خیس و باریک به زحمت خود را می کشید. روحانی جوان، نگاه نگرانش را به همسر و فرزندش دوخت که کنارش نشسته بودند. قطرات باران روی شیشه میلغزیدند و صدای دوستش هنوز در گوشش میپیچید: “فقط برو! ساواکیا دارن میرسن!”
راننده که از ابتدای مسیر آنها را میپایید، از آینه نگاهی به آنها انداخت و با لحنی که سعی در پنهان کردن کنجکاویاش داشت پرسید: “شما رو تا حالا تو این مسیر ندیدم. خونهی کی میرید؟”
سیدعلی که میدانست ماندن بیشتر خطرناک است، بیدرنگ گفت: “نگه دار، پیاده میشیم.” و در میان بهت راننده و چند مسافر باقیمانده، دست همسر و فرزندش را گرفت و در دلِ شبِ بارانی گم شدند.
صدای رودخانهی خروشان با هیاهوی باران درآمیخته بود که ناگهان صدای سم و شیههی اسبی سکوت شب را شکست. از میان پردهی باران، سوار غریبهای پدیدار شد. چهرهاش در تاریکی شب به سختی دیده میشد، اما نگاهش گرچه کنجکاو، مهربان مینمود. وقتی فهمید این خانواده راه را گم کردهاند، با مردانگی زن و کودک خسته را سوار اسب کرد و خودش پیاده، شانه به شانهی سیدعلی به راه افتاد.
در خانهی مرد غریبه، هنگامی که سیدعلی مشغول وضو گرفتن بود، صاحبخانه با لحنی که سردیاش استخوان را میلرزاند گفت: “میدونی اینجا کجاست؟ اینجا روستایی که کشتن شیعه واجبتر از نمازه! و من کدخدای این روستا. فقط تا صبح بهت امان میدم.”
سپیده که دمید، هنگام خداحافظی، در خانه که باز شد، صحنه ای هولناک پدیدار گشت؛ ده ها نفر با قمه و شمشیر سینه به سینه هم ایستاده بودند. کدخدا با عصبانیت گفت: “چی از این علی دیدی که یه ذره ترس تو وجودت نیست؟!!!! “
سیدعلی، با آرامشی که از ایمان عمیقش نشأت میگرفت، پرسید: “بگو چی ازش میخوای؟” کدخدا که انگار منتظر همین سؤال بود، از درد بیدرمان همسرش گفت که نمیتوانست به نوزاد دو ماههشان شیر دهد و او مجبور بود هر روز برای سیر کردن طفلش، التماسکنان در خانهی روستاییان را بزند.
سیدعلی اندرزگو چشمانش را بست و زمزمهوار شروع کرد: “الهی بعلیٍ…الهی بعلیٍ…” هنوز به پنجمین ذکر نرسیده بود که صدای جیغ زن کدخدا در فضا پیچید. لباسش از شیری که ناگهان جاری شده بود، خیس بود.
صدای تکبیر که از گلوی کدخدا برخاست، در میان جمعیت موج برداشت. آن روز، کدخدا و دویست نفر از اهالی روستا، با معجزهای که به چشم دیده بودند، شیعه شدند.