بلاگ

  • بی خبر از آسمان


    ‌حاج‌خانم مثل هر روز، با دست‌های لرزان و چشم‌های پر از شوق، عکس پسرش را از کیفش بیرون آورد. صدایش پر از غرور مادرانه بود وقتی می‌گفت: «این سفر رو مدیون پسرم هستم، همه چیز رو برام جور کرد. گفت مامان برو طواف کن، برو دعام کن…»
    هم حجی هایش هر دفعه با شنیدن حرف‌هایش، نگاه‌هایشان را می‌دزدیدند و لب‌هایشان می‌لرزید.

    چند روزی بود پچ‌پچ‌هایشان را می‌شنیدم. هر بار که حاج‌خانم نزدیک می‌شد، حرف در دهانشان می‌ماسید.
    وقتی مدیر کاروان، حاج‌خانم را برای تحویل بسته‌ای صدا زد، بغضشان شکست. یکی گفت: «چطور به این مادر بگیم پسرش دیگه نیست؟» دیگری با بغض نجوا کرد: «صبر کنیم برسیم ایران…» و سومی با درد گفت: «بگیم مجروح شده، طاقت شنیدنش رو نداره…»

    با دلهره پرسیدم: «چی شده مگه؟» یکی شان در حالی که اشک‌هایش را به چادرش می‌کشید، گفت: «پسرش… دیروز توی بمباران اسرائیل شهید شده. توی خونه‌ش بوده، یه معلم ساده بود… حتی نظامی هم نبود…»

    قلبم از درد مچاله شد. به حاج‌خانم نگاه کردم که هنوز عکس پسرش در دستانش ریز ریز می لرزید.
    حاج خانم نمی‌دانست بجای دیدن پسرش در فرودگاه، باید راهی بهشت زهرا شود…
    و نمی‌دانست پسرش از آسمان‌ها به استقبالش می آید…
    و نمی دانست این سفر دو سوغات برایش به همراه داشته،
    مُهر حاجی شدن و نشان مادری شهید…

  • آتش بس


    ‌امام خمینی رحمه‌الله‌علیه :«آمریکا اگر لا‌اله الا الله هم بگوید، از او نپذیرید و باور نکنید.»

    آمریکا : ایران و اسرائیل آتش بس را پذیرفتند…

  • آخرین لالایی

    غروب، کم کم جاده اسلام‌آباد غرب را می‌پوشاند. ماشین آرام در جاده به سمت حمیل می‌خزید و صدای خنده‌های کودکانه از پنجره‌هایش به آسمان می‌رسید. آرمانِ شش ساله با ذوق برای خواهر کوچکش نازنین، از مدرسه‌ای می‌گفت که قرار بود سال آینده برود.

    لیلا در صندلی جلو، لبخند می‌زد و گه‌گاه از آینه نگاهی به فرشته‌های کوچکش می‌انداخت. محمود زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کرد. همه چیز آرام بود، شاید زیادی آرام…

    ناگهان، نوری کور‌کننده و صدایی که کوه‌ها را شکافت.
    “مامان…” صدای هراسان آرمان در غرش انفجارِ پرتابه ی اسرائیلی گم شد. لیلا، به عقب چرخید. آخرین تصویر چشمانش، پسرش بود که وحشت‌زده به او خیره شده بود.
    آتش همه جا را فرا گرفت.
    محمود، با تنی مجروح، از میان دود و شعله به دنبال خانواده‌اش می‌گشت. صدای گریه نازنین را شنید. با دستانی لرزان، دخترک را از میان آهن‌پاره‌های سوزان بیرون کشید.

    “لیلا… آرمان…” صدایش در گلو شکست.

    تکه‌های پراکنده آهن، عروسک سوخته و روسری گلدار لیلا روی آسفالت پخش شده بودند.

    نازنین کوچک، در آغوش پدر، همچنان منتظر است مادر برگردد و برایش لالایی بخواند.

  • فراتر از فردو


    ‌سحر، خبرِ حمله به سایت های هسته ای چون خنجری بر جانم نشست. باید خبر را کار میکردم اما از عصبانیت چشمهایم تار میدید و گوشی در دستم میلرزید. یکی یکی چهره های شهدای هسته ای در ذهنم نقش می‌بست. دستم روی قلم می‌لرزید. پیامکی آمد. مادر شهید مصطفی احمدی روشن. تنم لرزید. تماس گرفتم. با صدایی که به زور از بین گلوی خشکم بیرون می‌آمد گفتم:«سلام مادر‌‌»
    هق هق ش قلب سنگ را آب می کرد. فقط گفت: «پسرم! آقا سالم هستن؟»

    دنیا دور سرم چرخید. مادر نگران سایه‌ی آقا بود و من غرق در دغدغه‌ی سنگ و خاکِ فردو. کلامش چراغی شد پیش رویم.  با بغض گفتم: «بله مادر، آقا سالم اند.»

    قلبم پر از نور شد. فردو فقط سنگ و خاک نیست؛ فردو خونِ مصطفی و یارانش است. باز خواهیم ساختش، محکم‌تر از پیش…

  • وعده ی فتح



    تابلوی شهر را که دید، زخم سینه‌اش تیر کشید:
    “به تهران خوش آمدید – ۸۶ میلیون نفر”

    خاطرات خرمشهر هجوم آوردند…
    صدای تکبیر، بوی باروت، رد خون روی پرچم.
    زیرلب گفت:”آن روز خرمشهر را آزاد کردیم،
    امروز با هشتاد و شش میلیون غیرتمند،
    قدس را آزاد خواهیم کرد.”

  • مباهله



    منطق را نپذیرفتند…
    کار به مباهله رسید که یکدیگر را نفرین کنند تا خدا حکمش را نشان دهد. رسول الله با عزیزانش آمد.
    نجرانیان عاقل بودند.
    در سالروز مباهله، جمهوری اسلامی ایران هم  با عزیزانش آمد مقابل یهودیان …

    اما قماربازان تاریخ، تا ابد مورد نفرین خدا قرار خواهند گرفت..

  • سجیلِ ۲۰۲۵



    معلم پرسید::” ‘تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَهٍ مِنْ سِجِّیلٍ’ رو کی میتونه توضیح بده ؟”
    پسرک بالا پرید :”آقا، آقا سجیل مثل سجیل خودمون که توی وعده صادق زدیم. اون خورد سر اصحاب فیل این خورد سر صهیونیست ها.”

  • ما باهم فرق داریم…



    خبرنگارِ زنِ جمهوری اسلامی ایران در استودیو زیر آتش
    vs
    خبرنگارِ مردِ رژیم جعلی در پناهگاه

  • رجز



    ما و خدا
    تو و حامیانت …

  • اَمانَهِ موسی بنِ جَعفَر



    شفای دخترش را با ذکر ” اَمانَهِ موسی بنِ جَعفَر” گرفته بود.
    این بار در روز میلاد باب الحوائج ، رهبر و کشور و مردمش را به امانت دست مولایش سپرد.