شاهدانِ خاموش

ما، شاهدانِ خاموشِ لحظاتِ آخر هستیم. اولین‌مان با تیری زاده شد که از چپ آمد، درست نزدیک قلبش. حس کردیم چگونه نفس در سینه‌اش حبس شد، اما استوار ماند.
دومی، سومی، چهارمی… هر کدام داستانی داشتیم. یکی از برخورد نیزه می‌گفت، دیگری از ضربه شمشیر. تعدادمان بیشتر و بیشتر می‌شد، اما او همچنان ایستاده بود. هر چه نباشد پسرِ فاتحِ خیبر بود.

از میانمان، خون گرم جاری بود. می‌دیدیم چگونه قطرات سرخ بر خاک تفتیده کربلا می‌چکید و زمین را رنگین می‌کرد. هوا پر بود از غبار و فریاد.
ناگهان، با ضربه‌ای سهمگین از پشت، زانوهایش خم شد. اما هنوز ایستاده بود. صدای نفس‌های منقطعش را می‌شنیدیم: “لا حول و لا قوه الا بالله.”
آفتاب سوزان از میان ما می‌تابید و زخم‌ها را می‌سوزاند. دست‌هایش می‌لرزید، اما شمشیر را محکم گرفته بود. دیدیم چگونه نگاهش به سوی خیمه‌ها چرخید، جایی که صدای گریه ی کودکان می‌آمد.

آخرین ضربه، سهمگین‌تر از همه. از میان ما، تیری گذشت و در گلویش نشست. حس کردیم چگونه نفسش برید. پاهایش سست شد و بر زمین افتاد.

اکنون ما، چشم‌هایی شده‌ایم که آسمان را می‌بینیم. آسمانی که انگار می‌گرید. خورشید از میان ما، چهره‌اش را می‌بوسد. و ما، شاهدان خاموش، داستان این عشق و ایثار را تا ابد روایت خواهیم کرد. خواستند با ربودنمان خفه مان کنند اما هر شاهد به وقتش شهادت خواهد داد آنچه از سرگذرانده را.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *