شهید محراب


آن شب نوبت من بود.
صبح، سرِ نمازِ عید قربان، صدای حاج آقا در مسجد طنین انداخت:
«مرا تهدید به قتل می‌کنند… من از شهادت نمی‌ترسم، آماده‌ام.»
و آرامش نگاهشان، گواهی می‌داد بر صدق کلامشان.

روزِ بلندی بود؛
نماز عید، خطبه‌ها، و راهپیمایی طولانی.
وقتی به خانه برگشتند، خسته بودند.
گفتند: «خسته‌ام پسرم، امشب کسی نیاید.»
و من، با دلی پر از نگرانی، اطاعت کردم.

هوا که تاریک شد، خبر آوردند مردم مسجد شعبان چشم‌به‌راهند.
گفتم: «آقا خسته‌اید، امشب را نروید…»
اما می‌دانستم دلشان طاقت نمی‌آورد مردم را منتظر بگذارند.
رفته بودند… بی‌خبر، تنها، بی‌محافظ.

چندان نگذشته بود که درِ خانه با شتاب کوبیده شد.
نفس‌بریده گفتند: «آقا… تیر خورده‌اند!»

نفهمیدم چطور دویدم.
کوچه‌های تبریز انگار کِش می‌آمدند.
وقتی رسیدم، منظره‌ای دیدم که تا ابد در چشمانم ماند:
عبای سیاهش، روی سنگفرش افتاده بود و
تسبیح همیشگی‌اش دانه‌دانه پخش شده بر زمین.
گلوله‌های مزدوران منافق، تنش را شکافته بود.
خون پاکش آرام‌آرام بر زمین می‌چکید،
و من دیدم که چطور هر قطره‌اش،
کوچه‌های تبریز را محراب می‌کرد.

آن شب، میان بهت و اشک فهمیدم
شهادت، پاداش دل‌های بی‌قرار در راه خداست.
آیت‌الله قاضی طباطبایی،
اولین شهید محراب، دهم آبان ماه سال ۱۳۵۸
به آرامشی رسید که سال‌ها در جستجویش بود.
و من هر بار که از کوچه‌ی مسجدیه می‌گذرم،
صدای ذکرش از سنگفرش‌ها بلند می شود…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *