توی کافهی «کتاب و قهوه»، عطر اسپرسو همهجا پیچیده بود. هدفونمو مرتب کردم، میکروفن رو نزدیکتر بردم و گفتم: «سلام، شنوندههای قصهگرد! امروز میخوام از سیمین دانشور بگم، نویسندهای که انگار ایرانو تو قلمش زنده کرده.»
با ذوق گفتم: «اولین کتابی که ازش خوندم سووشون بود. داستان زری و یوسف تو شیراز، وقتی جنگ جهانی دوم همهچیزو بههم ریخته. زری از ترس به شجاعت میرسه. انگار دانشور داره بهم میگه تو دل سختی هم میشم قوی.»
لیوان قهوهمو گرفتم و ادامه دادم: «بعد رفتم سراغ جزیرهی سرگردانی و ساربان سرگردان. پر از آدمای گمشدهست. هستی، شخصیت اصلی، انگار خود منه وقتی گنگم. ایران بعد از انقلاب، عشق و سیاست قاطی هم. حس میکنم تو خیابونای تهران راه میرم.»
یه مشتری کافه نزدیکتر اومد، انگار گوشش به من بود. خندیدم و گفتم: «اگه داستان کوتاه بخوای، به کی سلام کنم؟ رو بخون. قصهی آدمای سادهست، مثل بقال سر کوچه. داستان «انیس» تو این مجموعه انگار یه تیکه از زندگیه.»
صدام گرمتر شد: «برای تاریخدوستا، از پرندههای مهاجر بپرس یه گوهره. دانشور اینو آخرای عمرش نوشته، پر از حسرت و خاطره. یا شهری چون بهشت، که تهران قدیمو زنده میکنه، پر از بوی نون تازه.»
یکی از ته کافه گفت: «اولین کارش چی بود؟» جواب دادم: «آتش خاموش! داستانای جوونیش، ولی انگار یه شعله تو دلم روشن میکنه.»
وسط پادکست، گوشیم ویبره رفت. ایمیلی از یه آرشیو ادبی بود. نفسم بند اومد. گفتم: «وای، باورم نمیشه! همین الان یه مصاحبهی قدیمی از دانشور برام فرستادن. سال ۱۳۵۲، دربارهی به کی سلام کنم؟. گفته اسم شخصیتای داستاناشو از آدمای واقعی محلهش، مثل مغازهدارا و همسایهها، گرفته. حتی یه چایفروش به اسم اکبر واقعاً تو کوچهشون بوده! من اینو نمیدونستم!»
کافه پر از همهمه شد. ادامه دادم: «دانشور فقط قصه ننوشت. غروب جلال رو دربارهی جلال آل احمد نوشته، پر از عشق و غم. ترجمهی باغ آلبالوی چخوفش انگار روح خودشه. مقالههاش، مثل بشنو از نی، پر از فکرای عمیقه.»
پادکست تموم شد. گفتم: «دانشور هنوز باهامون حرف میزنه. بخونیدش.» کافه پر از کف شد، ولی من هنوز تو فکر اکبر چایفروش بودم.
دیدگاهتان را بنویسید