یادگارِ آخر

چهل و سه سال تمام در انگشتش بودم. برای خودش عمریست. یادگارِ سر سفره ی عقد و تنها طلای زندگیش…
راستش در چالش ها بارها به فروش من فکر کرد، گاهی تا بند انگشتش هم بالا آمدم اما باز مهمانش شدم. آخرین بار که مرا درآورد در مغازه طلافروشی بود، قیمتم را پرسید.
آخر از وقتی هاجر، زن همسایه به کربلا رفته،  هوایی شده بود. با جواب آقای طلافروش خیالش راحت شد که برای زیارت کافی هستم. اما باز مرا نفروخت. به گمانم برای دودوتا چهارتای سفر، هنوز مردد بود.
اما این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود. از وقتی به خانه رسیدیم دل از من کَند. مرا کنار عکس حرم اباعبدالله و عکس شوهر مرحومش روی طاقچه گذاشت.
ظهر که از مسجد برگشت طبق معمول دستی به عکس حرم کشید، سلام داد. مرا برداشت و لای پارچه پیچید. وقتی پارچه باز شد به جای طلافروشی در مسجد روی سینی جمع آوری کمک به مردم غزه و لبنان بودم.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *