
شب آخر، مهمان خانهی دوستش بود. نیمهشب گذشته بود و خواب به چشمان اسماعیل نمیآمد. رو به دوستش کرد: «دلم گواهی میدهد فردا شهید میشوم. اگر اجازه بدهی، غسل شهادت کنم.»
تا سحر بیدار ماند. سجادهاش را پهن کرد و نماز خواند. یاد چند روز پیش افتاد؛ لحظهٔ خداحافظی در ارومیه. همسرش با چشمان خیس التماس کرده بود: «نرو!» اسماعیل، امیرعلی یکماهه را در آغوش گرفت، بوسید و گفت: «از این به بعد تو مرد خانهای. مراقب مادر و خواهرانت باش.» سپس آرام، رو به همسرش کرد: «تا الان هرچه کار کردم به کنار، الان کشور به ما احتیاج دارد و باید خدمت کنم.»
دستی به قاب عکس شهید باکری کشید و لبخند زد. همیشه آرزو داشت مثل او شهید شود. شاید دلیلش همین بود که پنجاه روز بعد از شهادت، پیکرش را یافتند.
دوم تیرماه ۱۴۰۴، شهید پاسدار اسماعیل پاشایی، در آستانهٔ چهلسالگی، زیر آوار بمباران ستاد بسیج به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. او که قرار بود همان روز خادمآستان امام رضا(ع) باشد، زودتر به آغوش امامش شتافت؛ گویی عشق، قرارشان را به هم زده بود.
چاپ شده در روزنامه اینترنتی صدای ایران
دیدگاهتان را بنویسید