
مادر کنارِ چمدانِ نیمهباز زانو زده و زیرِلب ذکر می گوید. دستهایش میلرزد وقتی پیراهنها را یکی یکی تا میکند. صدای اخبار از تلویزیون میآید: “حملات موشکی رژیم صهیونیستی به تهران…”
“پاشو مادر، پاشو وسایلت رو جمع کن.” بغض صدایش را میشکند. “بیا فقط چند روز بریم شهرستان تا این وضع تموم شه. دلم شور میزنه …”
ماهان میزند به سینهاش: “من سربازم، اینجا رو ول نمیکنم مامان.” مادر سر بلند میکند. نگاهش از حلقه نامزدی پسرش رد شده، خیس میشود. این روزها هر وقت به حلقه نگاه میکند، دلش میلرزد. دو ماه دیگر، با پایانِ خدمتِ پسرش قرار است برایش جشن بگیرند.
“مامان جان، نمیتونم بیام، شما برید.” صدایش محکم است، مثل همیشه که وقتی حرفی میزد پایش میایستاد.
مادر آخرین پیراهن را تا میکند. فردا صبح باید برود و میداند پسرش نخواهد آمد؛ اما نمیداند دو روز دیگر، ظهر دوم تیرماه ۱۴۰۴ که آفتابِ گرمِ تابستان روی دیوارهای زندانِ اوین میتابد، وقتی موشکها سقف را میشکافند، پسرش هنوز آنجاست، سرِ پُستش؛ سرباز وظیفه ماهان ستاره قرطاول.
دیدگاهتان را بنویسید