آخرین لالایی

غروب، کم کم جاده اسلام‌آباد غرب را می‌پوشاند. ماشین آرام در جاده به سمت حمیل می‌خزید و صدای خنده‌های کودکانه از پنجره‌هایش به آسمان می‌رسید. آرمانِ شش ساله با ذوق برای خواهر کوچکش نازنین، از مدرسه‌ای می‌گفت که قرار بود سال آینده برود.

لیلا در صندلی جلو، لبخند می‌زد و گه‌گاه از آینه نگاهی به فرشته‌های کوچکش می‌انداخت. محمود زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کرد. همه چیز آرام بود، شاید زیادی آرام…

ناگهان، نوری کور‌کننده و صدایی که کوه‌ها را شکافت.
“مامان…” صدای هراسان آرمان در غرش انفجارِ پرتابه ی اسرائیلی گم شد. لیلا، به عقب چرخید. آخرین تصویر چشمانش، پسرش بود که وحشت‌زده به او خیره شده بود.
آتش همه جا را فرا گرفت.
محمود، با تنی مجروح، از میان دود و شعله به دنبال خانواده‌اش می‌گشت. صدای گریه نازنین را شنید. با دستانی لرزان، دخترک را از میان آهن‌پاره‌های سوزان بیرون کشید.

“لیلا… آرمان…” صدایش در گلو شکست.

تکه‌های پراکنده آهن، عروسک سوخته و روسری گلدار لیلا روی آسفالت پخش شده بودند.

نازنین کوچک، در آغوش پدر، همچنان منتظر است مادر برگردد و برایش لالایی بخواند.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *