نورِ طلایی غروب میزد توی چشمهایش. تمام روز مسافرها را توی رگهای شهر جابه جا کرده بود. بارِ یک روز طولانی روی شانه هایش بود. دست کرد توی داشبورد، پولها را شمرد. پیاده شد و به سمت اولین مغازه ای که دید قدم برداشت.
مش رجب پشت پیشخوان چوبی قدیمی ،زیر نورِ کم سو ،غرقِ دفتر حسابش بود.
“سلام حاج آقا، ببخشید…”
“بفرمایید.”
“حساب دفتری دارید؟”
مش رجب از زیر شیشه های عینک ته استکانی نگاهش کرد: “بله…”
پولها را روی میز گذاشت : “میخوام یه حساب رو صاف کنم.”
“حسابِ کی رو؟”
” هر کی که بیشتر گیره تو دفترتون.”
“بگم کی حساب کرده؟”
به نور غروب که حالا روی دیوار مغازه کم جان شده بود زل زد :”بگید به حسابِ علی…”
دیدگاهتان را بنویسید