جلوی آیینه ایستاده بود. از ظاهری که برای خودش ساخته بود، راضی بود. خودش را عطرباران کرد. از در که بیرون رفت، از مردی که از کوچه و مردانی که از خیابان عبور میکردند، دل بُرد. چند صباحی نگذشت، از هم قطارش دل بُردند.
جلوی آیینه ایستاده بود. از ظاهری که برای خودش ساخته بود، راضی بود. خودش را عطرباران کرد. از در که بیرون رفت، از مردی که از کوچه و مردانی که از خیابان عبور میکردند، دل بُرد. چند صباحی نگذشت، از هم قطارش دل بُردند.
دیدگاهتان را بنویسید