چند روزی بود که فاطمه، تلاش مادر را برای جابجایی وسایل منزل می دید. از صحبتهای مادر متوجه شده بود که قصد دارد اجناسی که در خانه خیلی استفاده نمی شوند، به نفع جبهه مقاومت بفروشد.
باید کاری می کرد. دلش می خواست او هم سهمی داشته باشد. فکری به ذهنش رسید. دست برد سمت گوشش. گوشواره هایی که پدرش، برای اولین راه رفتنش به او هدیه داده بود را در آورد. کاغذی از دفتر املایش کند. نوشت و نوشت. در آخر گوشواره هایش را با چسب به انتهای نامه اش چسباند.
کاغذ را به مادر داد تا کنار پارچه و مانتو و کت و شلوار بابا او هم چیزی داشته باشد که مبادا از غافله ی خیر عقب بماند. دلش آرام شده بود.
مادر با تعجب کاغذش را خواند، لبخندی زد و آن را مابین وسایل گذاشت.
چندروزی گذشت. دل توی دل فاطمه نبود. بالاخره مادر به او خبر داد که کسی گوشواره اش را خریده و مجدد به فاطمه اهدا کرده است.
“مامان جون چیزی که نذر لبخند حضرت مهدی کردم رو پس نمیگیرم.”
مالش برکت کرد، نذرش قبول شد. دوبار دیگر گوشواره ی فاطمه را خریدند و باز به فاطمه اهدا کردند. گوشواره ی فاطمه هنوز هم در حالِ جمع آوری کمک برای جبهه مقاومت است.
دیدگاهتان را بنویسید