یک لقمه نان

صدای جنگنده ها گوش آسمان را می خراشید. چهارزانو بر ویرانه های خانه اش نشسته بود. پارچه ای خاکی با چند قرص نان جلوی زانوانش پهن بود. تکه آهنی دو طبقه ،کمد مانند روبرویش در آتش می سوخت و او با چوب بلندی نان‌ها را در طبقات آن ،جابجا می‌کرد. پلک نمیزد که نکند آخرین سرمایه ی آردش در آتش بسوزد و کودکانش گرسنه بمانند.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *