
علیرضا از همان کودکی خیالی بزرگ در سر داشت؛ با تفنگ پلاستیکی دور حیاط میدوید و زیر لب میگفت: «صدامو میکُشم و شهید میشم.»
تکپسرِ خانواده بود و تکیهگاه چهار خواهرش؛ مادر هر بار میآمد، هفتبار دورش میچرخید.
هفدهسالگی راهی سپاه کاشان شد و بیستسالگی داماد. سه فرزندش مهدی، فاطمه و ابوالفضل تمام دنیایش بودند، اما دلش جای دیگری گره خورده بود. یک هفته پیش از شهادت، آرام به مادر گفت: «مامان… حلالم کن. تنها آرزوم شهادته.» سه ماه بیشتر تا بازنشستگیاش نمانده بود، اما حسرتی پنهان در نگاهش موج میزد؛ همان رویای دیرینهای که از کودکی در دل میپروراند.
۲۷ خرداد، با اینکه مرخصی بود، دلش طاقت نیاورد و خود را به پادگان رساند. عصر همان روز، رژیم صهیونیستی محل خدمتش را هدف قرار داد و پاسدار علیرضا محمدی، مردی که عمری برای لحظه رفتن آماده بود، آسمانی شد.
مادر، مثل همیشه، با آمدنش هفتبار دورش چرخید؛ اینبار اما گردِ پیکری که بوی آسمان میداد. خوابش را به یاد آورد؛ پرچم امام حسین(ع) را بر فراز خانه دیده بود. همان پرچم، حالا بر دوش مردم، همراه پیکر علیرضا بالا میرفت؛ نشانهای روشن از اینکه آرزوی یک عمرِ پسرش، برآورده و علیرضا شهیدِ سربلندِ یک ملت شده بود .
دیدگاهتان را بنویسید