
ساعت شش صبح، نیما در راهروی ساختمان صداوسیما ایستاد. نور صبحگاهی سایهاش را طولانی کرده بود. نگاهش به قاب عکس شهید رجایی افتاد؛ همان که سالها چراغ راهش بود. دستی به صورتش کشید؛ چند روز دیگر شمعِ چهلوهشتمین سال زندگیاش را خاموش میکرد. دلش برای دخترانش، مهلا و مبینا، پر میکشید.
پشت میز تحریریه نشست. خودکار قرمز را برداشت و خط کشید زیر کلمات مهم. هر خبر را سه بار میخواند. چای دوم و سوم هم سرد شد کنار فنجانِ اول. برای او کار رسانه تنها یک شغل نبود، مسئولیتی مقدس در برابر حقیقت بود.
حوالی ساعت شش بعدازظهر، بوی باروت فضا را پر کرد. موشکها آسمان را شکافتند و ساختمان را لرزاندند. نیما تا آخرین ثانیه ماند تا آنتن زنده حفظ شود. آخرین نفر از ساختمان خارج شد. همان لحظه، ترکشها شریان دست و پایش را گرفتند و او را زمینگیر کردند. جملهای از وصیتنامهاش در ذهنش درخشید: «دوست دارم بهدست شقیترین آدمها کشته شوم.» لبخندی تلخ بر لبش نشست.
چند ساعت بعد، شبکه خبر با زیرنویس اعلام کرد: «نیما رجبپور، سردبیر شبکه خبر،مردی که سالها پشت صحنه خبر، برای ثبت حقیقت ایستاده بود ، ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، به دست شقیترین دشمنان، شهید شد و به آرزوی دیرینهاش رسید.»
دیدگاهتان را بنویسید