بذرِ مهربانی

بذرِ مهربانی

مدتی بود خانه بوی بهار می‌داد. میثم هر روز با دو شاخه گل برمی‌گشت و با لبخند آن‌ها را به مادر هدیه می‌داد. وقتی مادر نگران خرجش شد، از آن به بعد فقط گاهی پنجشنبه‌ها گل آورد.

چند روز بعد، هنگام آماده شدن برای گردش، خواهرش وقتی وسایلی را در صندوق عقب گذاشت، چشمش به انبوه گل‌های خشک‌شده افتاد. میثم لبخندی زد و آرام گفت: «خانومی با بچه‌اش زیر پل، در تاریکی گل می‌فروشه. من می‌خرم شاید گره‌ای از زندگی‌ش باز بشه.»

غروب جمعه‌ای، در سکوتی سنگین، رو به خواهرش کرد و ادامه داد: «آبجی، من از اون زن درس توکل گرفتم. وقتی گفتم چرا تو تاریکی می‌نشینی، برو جایی روشن‌تر که آدم‌های بیشتری ببیننت شاید کمک بیشتری بهت بشه، گفت: خدایی که روزی منو به دست تو می‌رسونه، هیچ وقت منو فراموش نمی‌کنه.»

سالها بعد، سردار میثم معظمی گودرزی، دوم تیرماه سال ۱۴۰۴، در حملۀ رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
حالا هر بار که گلی در گلدان شکوفه می‌زند، مادر، بوی بهشت را در خانه نفس می‌کشد؛ همان عطری که میثم با مهربانی‌اش بر زمین پاشید.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *