لالایی آخر

ظهر سی و یکم خرداد، آسمان رنگ دیگری داشت. ماشین در جاده‌ی اسلام‌آباد به سمت حمیل پیچید. پری آینه را تنظیم کرد روی صورت یاسین و به او نگاه کرد. پسرک شش‌ساله با شوق از مدرسه‌ای می‌گفت که سال آینده قرار بود برود، و پارسای کوچک با خنده‌های شیرینش برادر را همراهی می‌کرد.
زمزمه‌های آرام فرزاد، حین رانندگی، با نسیم ملایم تابستانی در هم می‌آمیخت. پری دست بُرد و روسری گلدارش را کمی مرتب کرد و با لبخند به روبرو خیره شد. خورشید در میانه‌ی آسمان می‌درخشید و سایه‌های کوتاه درختان، نقش‌های مبهمی بر آسفالت می‌کشیدند.
ناگهان، آسمان شکافته شد. نور خیره‌کننده‌ای همه جا را فرا گرفت و صدای مهیب انفجار آمد. فریاد “مامان” در غرش موشک اسرائیلی گم شد. دود سیاه و غلیظ، آسمان نیمروز را بلعید.
فرزاد، با تنی زخمی، از میان شعله‌ها پارسا را بیرون کشید. روی آسفالت داغ، مداد رنگی‌های سوخته و روسری گلدار، آخرین شاهدان این لالایی غم‌انگیز بودند.
این‌گونه، شهیده پری احمدوش و پسرش یاسین مولایی، در آغوش شهادت آرام گرفتند.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *