هم کلاسی در بهشت
غروبِ آخرین روز خرداد ۱۴۰۴، ساعت هشت و نیم شب، کوچهی باریک محلهی پاسداران تبریز، پر از خنده بود. علیسان و طاها توپبازی میکردند؛ گویی جهان کوچکشان را در آن دایرهٔ پلاستیکی میجستند و با هر ضربه، آرزوهای بزرگتر را به آسمان پرتاب میکردند.
طاها که از صدای پهپادها هراس داشت، پرسیده بود: «بابا، نکنه موشک بهمون بخوره؟» علیسان که آرزوی خلبانی داشت، فریاد زد: «یه روز میرم آسمون، همهشونو میکُشم!»
ناگهان آسمان به دستان جنایتکار رژیم صهیونیستی شعله کشید. موشک بیرحم، بیهدف بر کوچه فرود آمد و انفجاری سهمگین همهجا را لرزاند. خندهها در دود و ترکش گم شد. توپ و دوچرخه گوشهای افتادند. دمپاییهای کوچکشان غرق خون شد. مادرها با فریاد و دستهای لرزان خود را به بچهها رساندند، اما حتی بیمارستان هم نتوانست رویاهای نیمهتمامشان را بازگرداند.
دفتر مشق طاها سفید ماند و صندلی کلاس اول علیسان خالی. دوستانی که قرار بود همکلاسی شوند، پیش از مدرسه، کنار هم در خاک آرام گرفتند؛ طاها بهروزی و علیسان جباری.
چاپ شده در روزنامه اینترنتی صدای ایران
دیدگاهتان را بنویسید