
زیر گنبد طلایی آقا، قلبم تند میزد و دستهایم میلرزید. تکه کاغذی جز برگه عابربانک همراهم نبود. با خطی لرزان پشتش نوشتم: «من دختر دمِ بخت دارم، نمیتونم براش جهیزیه تهیه کنم. درموندهام.» آن را به دست مردی با نگاه مهربان سپردم، کسی که زائران با احترام به سویش میشتافتند و آقای رئیسی صدایش میزدند.
حالا وانتی پر از اسباب زندگی جلوی خانهمان ایستاده و من، هنوز ساک سفرم را زمین نگذاشتهام.
دیدگاهتان را بنویسید