برچسب: اجتماعی

  • سیم چین

    خانم و آقای جوان، چندباری به میزِ جمع آوری کمک ها نزدیک شدند. ظاهرشان کمی متفاوت تر از کسانی بود که برای کمک آمده بودند،رفتارشان هم. بعد از ورانداز قبض ها و طلاهای اهدایی کمی فاصله می گرفتند،گفتگو می‌کردند و دوباره نزدیک می شدند.
    زیرنظرشان داشتم که اتفاقی نیفتد. مقدار طلاها زیاد بود و فضا باز…
    بار آخر که نزدیک شدند، نیم خیز شدم.
    “ببخشید امری داشتید؟ “
    آقا به محض دیدن قبض ها با آرم دفتر حفظ و نشر  رهبری و مُهرِ ایران همدل، جلوتر آمد. خانم هم نزدیک تر شد.
    در همین لحظه آقا دستش را داخل کیف خانمش بُرد. یک آن از جا بلند شدم. مرد سیم چینی بیرون آورد و همسرش دستش را به جلو . یکی، دوتا، سه تا… شش النگوی زنش را با سیم چین برید و روی میز گذاشت.
    موقع رفتن با صدای آرام گفت :”میخواستم مطمئن شم به اهلش میرسه “

  • یادگارِ آخر

    چهل و سه سال تمام در انگشتش بودم. برای خودش عمریست. یادگارِ سر سفره ی عقد و تنها طلای زندگیش…
    راستش در چالش ها بارها به فروش من فکر کرد، گاهی تا بند انگشتش هم بالا آمدم اما باز مهمانش شدم. آخرین بار که مرا درآورد در مغازه طلافروشی بود، قیمتم را پرسید.
    آخر از وقتی هاجر، زن همسایه به کربلا رفته،  هوایی شده بود. با جواب آقای طلافروش خیالش راحت شد که برای زیارت کافی هستم. اما باز مرا نفروخت. به گمانم برای دودوتا چهارتای سفر، هنوز مردد بود.
    اما این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود. از وقتی به خانه رسیدیم دل از من کَند. مرا کنار عکس حرم اباعبدالله و عکس شوهر مرحومش روی طاقچه گذاشت.
    ظهر که از مسجد برگشت طبق معمول دستی به عکس حرم کشید، سلام داد. مرا برداشت و لای پارچه پیچید. وقتی پارچه باز شد به جای طلافروشی در مسجد روی سینی جمع آوری کمک به مردم غزه و لبنان بودم.

  • یک لقمه نان

    صدای جنگنده ها گوش آسمان را می خراشید. چهارزانو بر ویرانه های خانه اش نشسته بود. پارچه ای خاکی با چند قرص نان جلوی زانوانش پهن بود. تکه آهنی دو طبقه ،کمد مانند روبرویش در آتش می سوخت و او با چوب بلندی نان‌ها را در طبقات آن ،جابجا می‌کرد. پلک نمیزد که نکند آخرین سرمایه ی آردش در آتش بسوزد و کودکانش گرسنه بمانند.

  • مقلوبه

    خانه‌اش زیر بمباران ویران شده بود، اما عطاف هنوز قابلمه مسی مقلوبه‌اش را داشت. در پناهگاه موقت، با برنج ته‌مانده و چند بادمجان نجات‌یافته، مقلوبه پخت. عطر غذا که در فضای تاریک پناهگاه پیچید، چشم‌های خسته کودکان درخشید. عطاف همانطور که دیس را برمی‌گرداند، زیر لب زمزمه کرد: “تا وقتی مقلوبه می‌پزیم، زنده‌ایم. تا وقتی زنده ایم، فلسطین زنده است .” آن شب، طعم مقلوبه برای پناهجویان، با چاشنی امید و مقاومت مزه ی دیگری داشت.

  • نقش آسمانی



    رد موشک‌ها را با انگشتان کوچکشان دنبال می کردند، هم در آسمان هم در زمین.

  • نصرالله

    تَنش آنقدر ارزشمند بود که تُن ها به پایش بمب افکندند. سنگرش آنقدر محکم بود که دست به دامنِ سنگرشکن شدند در حالی که نمی‌دانستند او فرزندِ خیبرشکن بوده. حال مانده اند چه کنند با تفکرش، همرزمانش، حزب الله ش.

  • واگن


    همیشه او،  واگن‌ها را پُر می کرد. این بار جسمش به تنهایی، واگنی را پُر کرد.

  • داستانک خوانی

    داستانک خوانی حرم امامزاده صالح ،بیستم مرداد ۱۴۰۳
  • چشم روشنی


    طبق معمول پستچی بود که بی وقت زنگ خانه را به صدا درآورده بود. هنوز هم از شنیدن جمله ی “بسته دارید بیایید تحویل بگیرید” تن و بدنم می لرزد چون باید در چشم برهم زدنی مهیای بیرون رفتن شوی با رعایت حجاب کامل و مراعات حال پستچی که زیر آفتاب یا برف و سرماست. تازه این بار که اصلا منتظر بسته ای هم نبودم. خود را به سرعت به دم در رساندم ولی با دیدن نام فرستنده همه چیز از یادم رفت، حتی به پستچی سلام هم نکردم. دوست داشتم کسی تکانم بدهد که باور کنم خواب نیستم. نمی‌دانم پستچی کی رفت و تا چند دقیقه دم در بودم.
    فقط چشمم به بسته ای بود که در بغل داشتم.
    فرستنده : دفتر مقام معظم رهبری (۱۵۵۵-۱۳۱۸۵)

    چندروزی به مراسم ازدواجمان مانده بود. میان ازدحام برنامه های روزهای منتهی به جشن، دعوت نامه ای همراه کارت عروسی برای حضرت ماه فرستادم که آقا جانم،سرتان سلامت، می‌دانم خواسته ای دور از ذهن دارم اما مگر می‌شود زندگی جدیدم را بدون حضور عطر یاد شما و دعای جنابتان تصور کنم. منت بر سرمان بگذارید و دعای خیرتان را بدرقه ی راهمان کنید.
    یک سال از زمان ارسال نامه می‌گذشت و من که فقط از رهبرم دعایی توشه ی راه میخواستم با عنایت ویژه از جانب حضرتشان مواجه شده بودم.
    کلام الله مجید، نامه ای سراسر مهر همراه با آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری،کتاب مطلع عشق ، چادری مشکی…


    حالا که ۱۰ سال از آن روزِ طلایی می‌گذرد در آستانه ی چهل سالگی به همراه دخترانم ورق میزنم دفترچه ی ایام را و زیر لب زمزمه می کنم که آقا جان همیشه آرزو داشتم کاری کنم کارستان که به چشمتان و چشم مولایمان بیایم، سخنان تان را با گوش جان می شنیدم که بدانم کدام عرصه را با توجه به علاقمندی م می توانم برای سربازی انتخاب کنم که رسیدم به فراگیری تاریخ که یکی از پرکاربردترین سفارش هایتان به جوانان بود. رشته ی تاریخ را انتخاب کردم و آموختم. سپس دنبال آموختن ابزار بروز و ظهورِ آنچه فراگرفته بودم رفتم که نوشتن بود و هم اکنون در حال آموختنم، که شایسته تر بنویسم و روزی با دیدن تقریظ تان اول کتابم به آرزویم برسم که باز در این عرصه محتاج دعای خیرتان هستم.

    راستی آقاجان یادم رفت بگویم با بسته ای که از کوی تان آمد، نه تنها چشممان بلکه دلمان هم روشن شد به لطف سرشارتان.

  • طلای امانت داری

    جمله‌ی “آقا کرایه ت سه ماهه عقب افتاده، اگه نمیتونی تخلیه ش کن” ِ صاحبخانه مثل پتک هر چند دقیقه به سرش کوبیده میشد.
    فکرِ مادر مریض و کودکان خردسالش لحظه‌ ای از فکر و ذهنش دور نمیشد.
    صدای بیسیم او را به خودش آورد.
    -یک بسته با پوشش کیسه زباله حاوی چندین قطعه شمش طلا، توی ایستگاه امام خمینی رحمه الله گم شده و حال صاحبش رو به راه نیست. بچه ها بجنبید.
    از فکرِ کرایه خانه و صاحبخانه به ایستگاه محلِ پستش برگشت. در حال گشت زنی چشمش به کیسه ای سیاه افتاد. به مسافرِ کنارِ کیسه رو کرد و با حالت سوالی و محکم پرسید: مگه این کیسه مال شماست؟
    مسافر با تکان دادن سر به نشانه ی عدم تایید سریع از جایش برخاست و دور شد.
    حالا او مانده بود با کیسه ای سیاه و سیاهی دنیای مشکلاتش.
    نگاهی به کیسه کرد و یادِ جمله ی مادر افتاد که من بی وضو به تو شیر نداده ام. دل یک دله کرد. کیسه را برداشت و به اتاق سرپرستی رفت. سیاهی کیسه را با سفیدی وجدانش معاوضه کرد.