برچسب: اجتماعی

  • به حسابِ علی

    نورِ طلایی غروب می‌زد توی چشم‌هایش. تمام روز مسافرها را توی رگهای شهر جابه جا کرده بود. بارِ یک روز طولانی روی شانه هایش بود. دست کرد توی داشبورد، پولها را شمرد. پیاده شد و به سمت اولین مغازه ای که دید قدم برداشت.

    مش رجب پشت پیشخوان چوبی قدیمی ،زیر نورِ کم سو ،غرقِ دفتر حسابش بود.
    “سلام حاج آقا، ببخشید…”
    “بفرمایید.”
    “حساب دفتری دارید؟”
    مش رجب از زیر شیشه های عینک ته استکانی  نگاهش کرد: “بله…”
    پول‌ها را روی میز گذاشت : “میخوام یه حساب رو صاف کنم.”
    “حسابِ کی رو؟”
    ” هر کی که بیشتر گیره تو دفترتون.”
    “بگم کی حساب کرده؟”
    به نور غروب که حالا روی دیوار مغازه کم جان شده بود زل زد :”بگید به حسابِ علی…”

  • کلام خدا

    در تالار سازمان ملل،
    قرآن را بالا بُرد،  قلب‌ها  لرزید.
    نگاه‌ها خیره، زمان ایستاد.
    کلام خدا نامش را در آسمان‌ها بالا بُرد.

  • دستِ پُر



    زیر گنبد طلایی آقا، قلبم تند می‌زد و دست‌هایم می‌لرزید. تکه کاغذی جز برگه عابربانک همراهم نبود. با خطی لرزان پشتش نوشتم: «من دختر دمِ بخت دارم، نمی‌تونم براش جهیزیه تهیه کنم. درمونده‌ام.» آن را به دست مردی با نگاه مهربان سپردم، کسی که زائران با احترام به سویش می‌شتافتند و آقای رئیسی صدایش می‌زدند.
    حالا وانتی پر از اسباب زندگی جلوی خانه‌مان ایستاده و من، هنوز ساک سفرم را زمین نگذاشته‌ام.

  • مارگون زیر بارون

    مارگون زیر بارون
    از پنجره‌ی شکسته‌ی کلبه‌ی همسایه، که شب‌هایم را در آن به صبح می‌رساندم، به کوچه‌های گلی خیره شده بودم. باران آرام بر خاک مارگون می‌نشست، انگار اشک آسمان بود که زخم‌های زمین را نوازش می‌کرد.نسیم سرد بوی گل و لای را در هوا می‌چرخاند و سرمایی استخوان‌سوز، چون چنگالی، قلبم را می‌فشرد. سهیل در گوشه‌ای روی گلیمی کهنه کز کرده بود، با انگشت‌های کوچکش خطوطی خیالی روی زمین می‌کشید. سه سال پیش، وقتی سیل همه‌ی دارایی‌ام را شُست، گمان می‌کردم دیگر چیزی جز این سرما برایم نمانده. خانه‌ام، دیوارهایی که با دستان خودم و شکرالله بالا برده بودیم، تلی از گچ و خاک شد. شکرالله را همان سیل از من گرفت. من و سهیل ماندیم با چادری سیاه که آفتاب رنگش را بلعیده بود.
    هر روز به ویرانه‌های خانه‌ام می‌نگریستم، به دیوار کجی که با ترک‌های عمیقش هنوز ایستاده بود، چون دوستی کهنه که نمی‌خواست تنهایم بگذارد. دیگر امیدی نداشتم. هر شبی که زیر باران خیس می‌شدم و سهیل از سرما به گریه می‌افتاد، امید تنها کلمه‌ای بود که برایم غریبه بود و معنایش در باد گم می‌شد.  شب‌ها، وقتی سهیل در آغوشم به خواب می‌رفت، به سقف ترک‌خورده‌ی کلبه خیره می‌شدم و به روزهایی فکر می کردم که خانه‌مان پر از صدای خنده بود.
    در غروبی پاییزی، همهمه‌ی مردم کوچه را پر کرد، چون موجی که ناگهان بلند شود. از لای در نگاه کردم. مردی با چکمه‌های گلی، عبا و عمامه‌ای سیاه، از پیچ کوچه پدیدار شد. نه ماشین‌های براق دورش بودند، نه آدم‌های پر سر و صدا. تنها بود، با نگاهی که چیزی را در قلب این خاک می‌جست. سید ابراهیم می خواندنش. می‌گفتند از پایتخت آمده. قلبم تپید. باز هم یکی که قول می‌دهد و می‌رود؟ اما خستگی از سکوت، مرا به سویش کشاند.
    سهیل را در آغوش گرفتم، چادرم را صاف کردم و در میان جمعیت پیش رفتم. زن‌ها و بچه‌هایی با دست‌های سرخ از سرما دورش حلقه زده بودند. گفتم: «آقا، سیل چند سال پیش همه‌چیزمون رو برد. شوهرمم که دیگه نیست. من و این بچه، زیر آسمون، زیر همین بارون، شبامون رو صبح کردیم.» صدایم لرزید، از بغضی که سال‌ها در سینه‌ام نگه داشته بودم.
    سید ابراهیم قدم‌هایش را آهسته کرد، انگار می‌خواست هر کلمه‌ام را به ذهنش بسپارد. به خرابه‌های خانه‌ام نگاه کرد: دیوار کج، سقفی که تلی از چوب و گچ شکسته بود. پرسید: «این ویرانی مال چه وقتیه، دخترم؟» گفتم: «چند سال پیش، سیل اومد، همه‌چیز رو شست. دهیار قول داد، یکی با کت‌وشلوار اومد، عکس گرفت، ولی هیچ‌کس برنگشت.» نگاهم به زمین چسبید.
    لحظه‌ای ساکت شد. دستیارش گفت: «حاج آقا، برنامه‌ی بعدی توی شهر منتظره.» ولی سید ابراهیم انگار در دنیای دیگری بود. قدم گذاشت سمت دیوار، دستش را روی کاهگل خیس کشید، گویی می‌خواست قصه‌ی  خانه را با گوشهای خودش بشنود.  به مرد پشت سرش گفت: «تیمی برای بازسازی، همین امروز، باید بیاد اینجا. این خونه باید سرپا بشه.» آن مرد، که بعداً فهمیدم فرماندار است، گفت: «حاج آقا، این یه مورد خاصه، بودجه‌ی کلی می‌خواد.» سید ابراهیم به سهیل نگاه کرد و گفت: «خاص بودنش اینه که این مادر تنهاست. این بچه نباید زیر بارون بلرزه.»
    عمو حسن، عصا به دست، زیر لب گفت: «اینم یه قول دیگه‌ست، می‌ره و یادش می‌ره.» سید ابراهیم به چشمانش نگاه کرد و گفت: «اگه خونه درست نشد، خودت بیا پیدام کن، بگو سید قولش رو شکست.» خنده‌ی عمو حسن در سکوت گم شد.
    آن شب، زیر سقف کلبه‌ی همسایه، خواب به چشمانم نیامد. سهیل آرام نفس می‌کشید، اما من به دیوارهای خیالی خانه‌ام فکر می‌کردم. به خودم گفتم: «مریم، بازم داری دلت رو خوش می‌کنی.» ولی نوری کوچک در دلم سوسو می‌زد.
    چند روز بعد، صبح ابری مارگون هنوز در خواب بود که صدای چکش و بیل مرا از جا پراند. با سهیل به کوچه دویدم. کارگرها آجر روی آجر می‌گذاشتند. دیوارهای خانه‌ام جان می‌گرفتند. سهیل ذوق کرد، با انگشت‌های کوچکش آجرها را نشان داد و گفت: «مامان، خونمون!» قلبم سبک شد، چون پرنده‌ای که از قفس پر بکشد.
    روزها و شبها پی هم آمدند و رفتند. غروبی بارانی در حیاط خانه‌ام نشسته بودم، سهیل با تکه‌چوبی بازی می‌کرد و باران بر سقف می‌خورد. دیوارهای نو و پنجره‌ای که سرما را راه نمی‌داد، هنوز هم گرمابخش دلم بود. این بار باران برایم خبری آورده بود و سرمایش چون سوزی سرد  زیر پوستم خزید.
    “انالله و انا الیه راجعون..خادم الرضا، خادم جمهور ایران، سید ابراهیم رئیسی ،در راه خدمت به مردم ایران به شهادت رسید.” 
    سرمایی آشنا، چون روزهای پیش از آمدنش، به قلبم چنگ انداخت. سهیل را در آغوش گرفتم، که بی‌خبر از همه جا می‌خندید. به دیوارها نگاه کردم و زیر لب گفتم: «این خونه،به نفس تو گرمه حاج آقا »
    در کوچه‌های مارگون، قصه‌ی دیوارها همیشه زنده است،قصه‌ی مردی که با آمدنش سرما را بُرد و با رفتنش، سرمایی ابدی به جا گذاشت.

  • میکروفن و قصه های محله

    توی کافه‌ی «کتاب و قهوه»، عطر اسپرسو همه‌جا پیچیده بود. هدفونمو مرتب کردم، میکروفن رو نزدیک‌تر بردم و گفتم: «سلام، شنونده‌های قصه‌گرد! امروز می‌خوام از سیمین دانشور بگم، نویسنده‌ای که انگار ایرانو تو قلمش زنده کرده.»

    با ذوق گفتم: «اولین کتابی که ازش خوندم سووشون بود. داستان زری و یوسف تو شیراز، وقتی جنگ جهانی دوم همه‌چیزو به‌هم ریخته. زری از ترس به شجاعت می‌رسه. انگار دانشور داره بهم می‌گه تو دل سختی هم می‌شم قوی.»

    لیوان قهوه‌مو گرفتم و ادامه دادم: «بعد رفتم سراغ جزیره‌ی سرگردانی و ساربان سرگردان. پر از آدمای گمشده‌ست. هستی، شخصیت اصلی، انگار خود منه وقتی گنگم. ایران بعد از انقلاب، عشق و سیاست قاطی هم. حس می‌کنم تو خیابونای تهران راه می‌رم.»

    یه مشتری کافه نزدیک‌تر اومد، انگار گوشش به من بود. خندیدم و گفتم: «اگه داستان کوتاه بخوای، به کی سلام کنم؟ رو بخون. قصه‌ی آدمای ساده‌ست، مثل بقال سر کوچه. داستان «انیس» تو این مجموعه انگار یه تیکه از زندگیه.»

    صدام گرم‌تر شد: «برای تاریخ‌دوستا، از پرنده‌های مهاجر بپرس یه گوهره. دانشور اینو آخرای عمرش نوشته، پر از حسرت و خاطره. یا شهری چون بهشت، که تهران قدیمو زنده می‌کنه، پر از بوی نون تازه.»

    یکی از ته کافه گفت: «اولین کارش چی بود؟» جواب دادم: «آتش خاموش! داستانای جوونیش، ولی انگار یه شعله تو دلم روشن می‌کنه.»

    وسط پادکست، گوشیم ویبره رفت. ایمیلی از یه آرشیو ادبی بود. نفسم بند اومد. گفتم: «وای، باورم نمی‌شه! همین الان یه مصاحبه‌ی قدیمی از دانشور برام فرستادن. سال ۱۳۵۲، درباره‌ی به کی سلام کنم؟. گفته اسم شخصیتای داستاناشو از آدمای واقعی محله‌ش، مثل مغازه‌دارا و همسایه‌ها، گرفته. حتی یه چای‌فروش به اسم اکبر واقعاً تو کوچه‌شون بوده! من اینو نمی‌دونستم!»

    کافه پر از همهمه شد. ادامه دادم: «دانشور فقط قصه ننوشت. غروب جلال رو درباره‌ی جلال آل احمد نوشته، پر از عشق و غم. ترجمه‌ی باغ آلبالوی چخوفش انگار روح خودشه. مقاله‌هاش، مثل بشنو از نی، پر از فکرای عمیقه.»

    پادکست تموم شد. گفتم: «دانشور هنوز باهامون حرف می‌زنه. بخونیدش.» کافه پر از کف شد، ولی من هنوز تو فکر اکبر چای‌فروش بودم.

  • روز معلم ۳

    معلم نانِ گرم برای شاگردش می بُرد.

    ‌‌

  • روز معلم ۲

    %۹۹ سوخت ،%۱۰۰ شاگردانش زنده ماندند.

  • روز معلم ۱

    ماشین فروخت، مادرِ شاگردش آزاد شد.

  • چاپ داستانک در مجله همشهری

    شماره جدید همشهری داستان
    با داستانک‌ها و یادداشتهایی از اعضای باشگاه ادبی بانوی فرهنگ

    ▫️داستانک م در این شماره ی مجله ی داستان همشهری به چاپ رسیده بود.

    🌸عید مبعث بود که خبر انتشار داستانک م در مجله ی داستان همشهری را در صفحه ی اینستاگرامِ همشهری داستان دیدم 😍. این شماره ی مجله به داستانک اختصاص داشت و داستانکم چاپ شده بود😍. اسمم را که بین نویسندگان بزرگ دیدم، عیدی ام تکمیل شد.🌸

  • گوشواره ی با لیاقت

    چند روزی بود که فاطمه، تلاش مادر را برای  جابجایی وسایل منزل می دید. از صحبت‌های مادر متوجه شده بود که قصد دارد اجناسی که در خانه خیلی استفاده نمی شوند، به نفع جبهه مقاومت بفروشد.
    باید کاری می کرد. دلش می خواست او هم سهمی داشته باشد. فکری به ذهنش رسید. دست برد سمت گوشش. گوشواره هایی که پدرش، برای اولین راه رفتنش به او هدیه داده بود را در آورد. کاغذی از دفتر املایش کند. نوشت و نوشت. در آخر گوشواره هایش را با چسب به انتهای نامه اش چسباند.
    کاغذ را به مادر داد تا کنار پارچه و مانتو و کت و شلوار بابا او هم چیزی داشته باشد که مبادا از غافله ی خیر عقب بماند. دلش آرام شده بود.
    مادر با تعجب کاغذش را خواند، لبخندی زد و آن را مابین وسایل گذاشت.
    چندروزی گذشت. دل توی دل فاطمه نبود. بالاخره مادر به او خبر داد که کسی گوشواره اش را خریده و مجدد به فاطمه اهدا کرده است.
    “مامان جون چیزی که نذر لبخند حضرت مهدی کردم رو پس نمیگیرم.”

    مالش برکت کرد، نذرش قبول شد. دوبار دیگر گوشواره ی فاطمه را خریدند و باز به فاطمه اهدا کردند. گوشواره ی فاطمه هنوز هم در حالِ جمع آوری کمک برای جبهه مقاومت است.