هفت آسمان آذین بندی شده اند. خداوند ولایت را بر آسمانیان عرضه داشت. اهلِ آسمانِ هفتم، اولین لبیک گو بودند. به برکت این پیشی گرفتن، سرزمین شان عرشِ خدا شد.
آسمان چهارم به حرکت درآمد و نورِ ولایت، آنها را در امتداد کعبه به بیت المعمور مزین کرد .
اهالیِ آسمان اول نباید جا بمانند… ولایت را که پذیرفتند، آسمانشان ستاره باران شد.
مامان….
مادر که چشمانش به اشک شوق تار شده بود، آنقدر از این نام برکت دیده بود که آنچه میخواند برایش به راحتی روح میگرفت و تصویر میشد.
مامان…
با صدای پسرک، از میهمانی آسمان به چشمانِ زیبای او فرود آمد.
پسرک از پنجره به آسمانِ شب خیره شده بود. چشمانِ درشتش از دیدن ستارههای درخشان برق میزد.
مادر کتاب را به آرامی بست. رو به جگر گوشه اش کرد و گفت: دوستشان داری؟ ستاره ها را میگویم…
پسرک سرش را به نشانه تایید تکان داد و با مکثی گفت: انگار حرف میزنند.
مادر دست به صورت بُرد تا اشک هایش را پاک کند. با لبخند گفت : عزیز دلم هر ستاره، یادآور پیمانی است که فرشتگان با خدا بستند. پیمانی برای پذیرش عهد آسمانی…
مادر خودش را به پسرش رساند. او را میهمان آغوش مهربانش کرد و در گوشش زمزمه کرد: به نظرت خدا که آسمون رو برای اهلش ستاره بارون کرده،برای ما که مثل هفت آسمون، ولایتِ امیرالمومنین رو پذیرفتیم چه جشنی تدارک دیده؟!؟
بلاگ
-
رازِ ستاره ها
-
طلای امانت داری
جملهی “آقا کرایه ت سه ماهه عقب افتاده، اگه نمیتونی تخلیه ش کن” ِ صاحبخانه مثل پتک هر چند دقیقه به سرش کوبیده میشد.
فکرِ مادر مریض و کودکان خردسالش لحظه ای از فکر و ذهنش دور نمیشد.
صدای بیسیم او را به خودش آورد.
-یک بسته با پوشش کیسه زباله حاوی چندین قطعه شمش طلا، توی ایستگاه امام خمینی رحمه الله گم شده و حال صاحبش رو به راه نیست. بچه ها بجنبید.
از فکرِ کرایه خانه و صاحبخانه به ایستگاه محلِ پستش برگشت. در حال گشت زنی چشمش به کیسه ای سیاه افتاد. به مسافرِ کنارِ کیسه رو کرد و با حالت سوالی و محکم پرسید: مگه این کیسه مال شماست؟
مسافر با تکان دادن سر به نشانه ی عدم تایید سریع از جایش برخاست و دور شد.
حالا او مانده بود با کیسه ای سیاه و سیاهی دنیای مشکلاتش.
نگاهی به کیسه کرد و یادِ جمله ی مادر افتاد که من بی وضو به تو شیر نداده ام. دل یک دله کرد. کیسه را برداشت و به اتاق سرپرستی رفت. سیاهی کیسه را با سفیدی وجدانش معاوضه کرد. -
جان نثار
شعله های آتش به سقف کلاسِ روستا رسیده بود. معلم به سرعت، همه ی دانش آموزان را از کلاس خارج کرد. ناگهان صدای وحشتناک انفجارِ بخاری در فضا پیچید. درِ کلاس قفل شد و حاج حسن در کلاس گیر افتاد. چاره ای نداشت جز اینکه به حفاظ های پنجره ی کلاس پناه ببرد. آقای معلم نود و پنج درصد سوخت تا جانِ صد در صد دانش آموزان را نجات دهد.
چاپ شده در مجله ی داستان همشهری
-
تضحیه
نفس زنان به طبقه ی دوم رسید. از پنجره، شعله های آتش که از پنجره های ماشین ش زبانه می کشید را به تماشا ایستاد. صدای عربده ها نزدیک و نزدیک تر به گوش می رسید. ستوان یکم صندوق رای را در آغوش کشید و جانِ آرا را نجات داد.
-
زمین گِرده
جلوی آیینه ایستاده بود. از ظاهری که برای خودش ساخته بود، راضی بود. خودش را عطرباران کرد. از در که بیرون رفت، از مردی که از کوچه و مردانی که از خیابان عبور میکردند، دل بُرد. چند صباحی نگذشت، از هم قطارش دل بُردند.