هفتاد و دو تن بودیم، هفتاد و دو زخم بر پیکرِ حقیقت. من، اولین زخمی بودم که پیدا شدم، نزدیک قلبِ نازنین ش. تیری با شتاب آمد و مرا بر جامه ی مقدس حضرت نشاند. دردش را حس کردم، اما استواریاش را بیشتر. برادرانم یکی پس از دیگری پدیدار شدند. هر کدام داستانی داشتند؛ یکی از نیزه میگفت، دیگری از شمشیر. اما همه از عشقی میگفتند که در چشمان حضرت میدیدند.
آخرین برادرم که پیدا شد، نفسهای حضرت به شماره افتاده بود. حس کردیم چگونه قامتش خم شد، اما روحش نه. خونش ما را در بر گرفت، گویی میخواست ما را شاهد بگیرد. شاهدی که به یغما رفت. اما اکنون پس از قرنها، ما همچنان شاهدیم، شاهدِ عشقی که مرز زمان را درنوردیده.
طبق معمول پستچی بود که بی وقت زنگ خانه را به صدا درآورده بود. هنوز هم از شنیدن جمله ی “بسته دارید بیایید تحویل بگیرید” تن و بدنم می لرزد چون باید در چشم برهم زدنی مهیای بیرون رفتن شوی با رعایت حجاب کامل و مراعات حال پستچی که زیر آفتاب یا برف و سرماست. تازه این بار که اصلا منتظر بسته ای هم نبودم. خود را به سرعت به دم در رساندم ولی با دیدن نام فرستنده همه چیز از یادم رفت، حتی به پستچی سلام هم نکردم. دوست داشتم کسی تکانم بدهد که باور کنم خواب نیستم. نمیدانم پستچی کی رفت و تا چند دقیقه دم در بودم. فقط چشمم به بسته ای بود که در بغل داشتم. فرستنده : دفتر مقام معظم رهبری (۱۵۵۵-۱۳۱۸۵) چندروزی به مراسم ازدواجمان مانده بود. میان ازدحام برنامه های روزهای منتهی به جشن، دعوت نامه ای همراه کارت عروسی برای حضرت ماه فرستادم که آقا جانم،سرتان سلامت، میدانم خواسته ای دور از ذهن دارم اما مگر میشود زندگی جدیدم را بدون حضور عطر یاد شما و دعای جنابتان تصور کنم. منت بر سرمان بگذارید و دعای خیرتان را بدرقه ی راهمان کنید. یک سال از زمان ارسال نامه میگذشت و من که فقط از رهبرم دعایی توشه ی راه میخواستم با عنایت ویژه از جانب حضرتشان مواجه شده بودم. کلام الله مجید، نامه ای سراسر مهر همراه با آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری،کتاب مطلع عشق ، چادری مشکی…
حالا که ۱۰ سال از آن روزِ طلایی میگذرد در آستانه ی چهل سالگی به همراه دخترانم ورق میزنم دفترچه ی ایام را و زیر لب زمزمه می کنم که آقا جان همیشه آرزو داشتم کاری کنم کارستان که به چشمتان و چشم مولایمان بیایم، سخنان تان را با گوش جان می شنیدم که بدانم کدام عرصه را با توجه به علاقمندی م می توانم برای سربازی انتخاب کنم که رسیدم به فراگیری تاریخ که یکی از پرکاربردترین سفارش هایتان به جوانان بود. رشته ی تاریخ را انتخاب کردم و آموختم. سپس دنبال آموختن ابزار بروز و ظهورِ آنچه فراگرفته بودم رفتم که نوشتن بود و هم اکنون در حال آموختنم، که شایسته تر بنویسم و روزی با دیدن تقریظ تان اول کتابم به آرزویم برسم که باز در این عرصه محتاج دعای خیرتان هستم. راستی آقاجان یادم رفت بگویم با بسته ای که از کوی تان آمد، نه تنها چشممان بلکه دلمان هم روشن شد به لطف سرشارتان.
هفت آسمان آذین بندی شده اند. خداوند ولایت را بر آسمانیان عرضه داشت. اهلِ آسمانِ هفتم، اولین لبیک گو بودند. به برکت این پیشی گرفتن، سرزمین شان عرشِ خدا شد. آسمان چهارم به حرکت درآمد و نورِ ولایت، آنها را در امتداد کعبه به بیت المعمور مزین کرد . اهالیِ آسمان اول نباید جا بمانند… ولایت را که پذیرفتند، آسمانشان ستاره باران شد. مامان…. مادر که چشمانش به اشک شوق تار شده بود، آنقدر از این نام برکت دیده بود که آنچه میخواند برایش به راحتی روح میگرفت و تصویر میشد. مامان… با صدای پسرک، از میهمانی آسمان به چشمانِ زیبای او فرود آمد. پسرک از پنجره به آسمانِ شب خیره شده بود. چشمانِ درشتش از دیدن ستارههای درخشان برق میزد. مادر کتاب را به آرامی بست. رو به جگر گوشه اش کرد و گفت: دوستشان داری؟ ستاره ها را میگویم… پسرک سرش را به نشانه تایید تکان داد و با مکثی گفت: انگار حرف میزنند. مادر دست به صورت بُرد تا اشک هایش را پاک کند. با لبخند گفت : عزیز دلم هر ستاره، یادآور پیمانی است که فرشتگان با خدا بستند. پیمانی برای پذیرش عهد آسمانی… مادر خودش را به پسرش رساند. او را میهمان آغوش مهربانش کرد و در گوشش زمزمه کرد: به نظرت خدا که آسمون رو برای اهلش ستاره بارون کرده،برای ما که مثل هفت آسمون، ولایتِ امیرالمومنین رو پذیرفتیم چه جشنی تدارک دیده؟!؟
جملهی “آقا کرایه ت سه ماهه عقب افتاده، اگه نمیتونی تخلیه ش کن” ِ صاحبخانه مثل پتک هر چند دقیقه به سرش کوبیده میشد. فکرِ مادر مریض و کودکان خردسالش لحظه ای از فکر و ذهنش دور نمیشد. صدای بیسیم او را به خودش آورد. -یک بسته با پوشش کیسه زباله حاوی چندین قطعه شمش طلا، توی ایستگاه امام خمینی رحمه الله گم شده و حال صاحبش رو به راه نیست. بچه ها بجنبید. از فکرِ کرایه خانه و صاحبخانه به ایستگاه محلِ پستش برگشت. در حال گشت زنی چشمش به کیسه ای سیاه افتاد. به مسافرِ کنارِ کیسه رو کرد و با حالت سوالی و محکم پرسید: مگه این کیسه مال شماست؟ مسافر با تکان دادن سر به نشانه ی عدم تایید سریع از جایش برخاست و دور شد. حالا او مانده بود با کیسه ای سیاه و سیاهی دنیای مشکلاتش. نگاهی به کیسه کرد و یادِ جمله ی مادر افتاد که من بی وضو به تو شیر نداده ام. دل یک دله کرد. کیسه را برداشت و به اتاق سرپرستی رفت. سیاهی کیسه را با سفیدی وجدانش معاوضه کرد.
شعله های آتش به سقف کلاسِ روستا رسیده بود. معلم به سرعت، همه ی دانش آموزان را از کلاس خارج کرد. ناگهان صدای وحشتناک انفجارِ بخاری در فضا پیچید. درِ کلاس قفل شد و حاج حسن در کلاس گیر افتاد. چاره ای نداشت جز اینکه به حفاظ های پنجره ی کلاس پناه ببرد. آقای معلم نود و پنج درصد سوخت تا جانِ صد در صد دانش آموزان را نجات دهد.
نفس زنان به طبقه ی دوم رسید. از پنجره، شعله های آتش که از پنجره های ماشین ش زبانه می کشید را به تماشا ایستاد. صدای عربده ها نزدیک و نزدیک تر به گوش می رسید. ستوان یکم صندوق رای را در آغوش کشید و جانِ آرا را نجات داد.
جلوی آیینه ایستاده بود. از ظاهری که برای خودش ساخته بود، راضی بود. خودش را عطرباران کرد. از در که بیرون رفت، از مردی که از کوچه و مردانی که از خیابان عبور میکردند، دل بُرد. چند صباحی نگذشت، از هم قطارش دل بُردند.