دسته: داستانک

  • سایه ی سر


    همیشه سایه ی سرش بود حتی روی نیزه.

  • میهمان

    همیشه سرِ رقیه در بغل بابا بود؛
    این بار سرِ بابا در بغل رقیه…

  • آخرین زمزمه عشق

    -عبداله، بسترم را در حیاط زیر آفتاب قرار بده. به زودی به خدمت جدم رسول الله میرسم.
    زینب سلام الله علیها در بستر که دراز کشید، خرقه ی خونین حسین را طلب کرد. آن را بر سینه نهاد و در آخرین نفس نام زیبای حسین را بر لب راند و جان به جانان تسلیم کرد.

  • شاهدانِ خاموش

    ما، شاهدانِ خاموشِ لحظاتِ آخر هستیم. اولین‌مان با تیری زاده شد که از چپ آمد، درست نزدیک قلبش. حس کردیم چگونه نفس در سینه‌اش حبس شد، اما استوار ماند.
    دومی، سومی، چهارمی… هر کدام داستانی داشتیم. یکی از برخورد نیزه می‌گفت، دیگری از ضربه شمشیر. تعدادمان بیشتر و بیشتر می‌شد، اما او همچنان ایستاده بود. هر چه نباشد پسرِ فاتحِ خیبر بود.

    از میانمان، خون گرم جاری بود. می‌دیدیم چگونه قطرات سرخ بر خاک تفتیده کربلا می‌چکید و زمین را رنگین می‌کرد. هوا پر بود از غبار و فریاد.
    ناگهان، با ضربه‌ای سهمگین از پشت، زانوهایش خم شد. اما هنوز ایستاده بود. صدای نفس‌های منقطعش را می‌شنیدیم: “لا حول و لا قوه الا بالله.”
    آفتاب سوزان از میان ما می‌تابید و زخم‌ها را می‌سوزاند. دست‌هایش می‌لرزید، اما شمشیر را محکم گرفته بود. دیدیم چگونه نگاهش به سوی خیمه‌ها چرخید، جایی که صدای گریه ی کودکان می‌آمد.

    آخرین ضربه، سهمگین‌تر از همه. از میان ما، تیری گذشت و در گلویش نشست. حس کردیم چگونه نفسش برید. پاهایش سست شد و بر زمین افتاد.

    اکنون ما، چشم‌هایی شده‌ایم که آسمان را می‌بینیم. آسمانی که انگار می‌گرید. خورشید از میان ما، چهره‌اش را می‌بوسد. و ما، شاهدان خاموش، داستان این عشق و ایثار را تا ابد روایت خواهیم کرد. خواستند با ربودنمان خفه مان کنند اما هر شاهد به وقتش شهادت خواهد داد آنچه از سرگذرانده را.

  • راوی روزِ دهم

    من، جامه‌ای ساده از کتان، زرهی از دختر پیغمبر، امروز شاهد بزرگترین حماسه تاریخم. صبح زودِ روزِ دهم، وقتی او مرا به تن کرد و یاد وصیت مادرش افتاد، نجوایش را شنیدم: “امروز، روز شهادت است.”
    هر قدم که برمی‌دارد، تپش قلبش را حس می‌کنم. آرام است، اما مصمم. گرمای آفتاب کربلا را حس می‌کنم، اما گرمای ایمانش سوزان‌تر است.
    صدای شیهه اسب‌ها و فریاد جنگجویان از هر سو می‌آید. ناگهان، اولین تیر مرا می‌شکافد. درد را حس می‌کنم، اما او استوار است. تیرها پی در پی می‌آیند و من، تکه تکه می‌شوم.
    هر زخمی که بر من وارد می‌شود، انگار بر قلب تاریخ حک می‌شود. من شاهدم که چگونه او با هر ضربه، بلندتر از نام خدا یاد می‌کند.
    حالا، خونش مرا در بر گرفته. من دیگر سفید نیستم، سرخم؛ سرخِ سرخ. هر تار و پودم داستانی از عشق و ایثار را فریاد می‌زند.
    لحظات آخر است. او به زمین می‌افتد و من، آخرین آغوشش می‌شوم. حس می‌کنم روحش از من عبور می‌کند، به سوی آسمان. حالا من روایتگرِ همیشگی روزِ دهم هستم هر چند مرا با خود به تاراج ببرند.

  • پنجره های حقیقت

    هفتاد و دو تن بودیم، هفتاد و دو زخم بر پیکرِ حقیقت. من، اولین زخمی بودم که پیدا شدم، نزدیک قلبِ نازنین ش.
    تیری با شتاب آمد و مرا بر  جامه ی مقدس حضرت نشاند. دردش را حس کردم، اما استواری‌اش را بیشتر.
    برادرانم یکی پس از دیگری پدیدار شدند. هر کدام داستانی داشتند؛ یکی از نیزه می‌گفت، دیگری از شمشیر. اما همه از عشقی می‌گفتند که در چشمان حضرت می‌دیدند.

    آخرین برادرم که پیدا شد، نفس‌های حضرت به شماره افتاده بود. حس کردیم چگونه قامتش خم شد، اما روحش نه. خونش ما را در بر گرفت، گویی می‌خواست ما را شاهد بگیرد.
    شاهدی که به یغما رفت. اما اکنون پس از قرن‌ها، ما همچنان شاهدیم، شاهدِ عشقی که مرز زمان را درنوردیده.

  • رازِ ستاره ها

    هفت آسمان آذین بندی شده اند. خداوند ولایت را بر آسمانیان عرضه داشت. اهلِ آسمانِ هفتم، اولین لبیک گو بودند. به برکت این پیشی گرفتن، سرزمین شان عرشِ خدا شد.
    آسمان چهارم به حرکت درآمد و نورِ ولایت، آنها را در امتداد کعبه به بیت المعمور مزین کرد .
    اهالیِ آسمان اول نباید جا بمانند… ولایت را که پذیرفتند، آسمانشان ستاره باران شد.
    مامان….
    مادر که چشمانش به اشک شوق تار شده بود، آنقدر از این نام برکت دیده بود که آنچه می‌خواند برایش به راحتی روح می‌گرفت و تصویر می‌شد.
    مامان…
    با صدای پسرک، از میهمانی آسمان به چشمانِ زیبای او فرود آمد.
    پسرک از پنجره به آسمانِ شب خیره شده بود. چشمانِ درشتش از دیدن ستاره‌های درخشان برق می‌زد.
    مادر کتاب را به آرامی بست. رو به جگر گوشه اش کرد و گفت: دوستشان داری؟ ستاره ها را می‌گویم…
    پسرک سرش را به نشانه تایید تکان داد و با مکثی گفت: انگار حرف می‌زنند.
    مادر دست به صورت بُرد تا اشک هایش را پاک کند. با لبخند گفت : عزیز دلم هر ستاره، یادآور پیمانی است که فرشتگان با خدا بستند. پیمانی برای پذیرش عهد آسمانی…
    مادر خودش را به پسرش رساند. او را میهمان آغوش مهربانش کرد و در گوشش زمزمه کرد: به نظرت خدا که آسمون رو برای اهلش ستاره بارون کرده،برای ما که مثل هفت آسمون، ولایتِ امیرالمومنین رو پذیرفتیم چه جشنی تدارک دیده؟!؟

  • طلای امانت داری

    جمله‌ی “آقا کرایه ت سه ماهه عقب افتاده، اگه نمیتونی تخلیه ش کن” ِ صاحبخانه مثل پتک هر چند دقیقه به سرش کوبیده میشد.
    فکرِ مادر مریض و کودکان خردسالش لحظه‌ ای از فکر و ذهنش دور نمیشد.
    صدای بیسیم او را به خودش آورد.
    -یک بسته با پوشش کیسه زباله حاوی چندین قطعه شمش طلا، توی ایستگاه امام خمینی رحمه الله گم شده و حال صاحبش رو به راه نیست. بچه ها بجنبید.
    از فکرِ کرایه خانه و صاحبخانه به ایستگاه محلِ پستش برگشت. در حال گشت زنی چشمش به کیسه ای سیاه افتاد. به مسافرِ کنارِ کیسه رو کرد و با حالت سوالی و محکم پرسید: مگه این کیسه مال شماست؟
    مسافر با تکان دادن سر به نشانه ی عدم تایید سریع از جایش برخاست و دور شد.
    حالا او مانده بود با کیسه ای سیاه و سیاهی دنیای مشکلاتش.
    نگاهی به کیسه کرد و یادِ جمله ی مادر افتاد که من بی وضو به تو شیر نداده ام. دل یک دله کرد. کیسه را برداشت و به اتاق سرپرستی رفت. سیاهی کیسه را با سفیدی وجدانش معاوضه کرد.

  • جان نثار

    شعله های آتش به سقف کلاسِ روستا رسیده بود. معلم به سرعت، همه ی دانش آموزان را از کلاس خارج کرد. ناگهان صدای وحشتناک انفجارِ بخاری در فضا پیچید. درِ کلاس قفل شد و حاج حسن در کلاس گیر افتاد. چاره ای نداشت جز اینکه به حفاظ های پنجره ی کلاس پناه ببرد. آقای معلم  نود و پنج درصد سوخت تا جانِ صد در صد دانش آموزان را نجات دهد.

    چاپ شده در مجله ی داستان همشهری

  • زمین گِرده


    جلوی آیینه ایستاده بود. از ظاهری که برای خودش ساخته بود، راضی بود. خودش را عطرباران کرد. از در که بیرون رفت، از مردی که از کوچه و مردانی که از خیابان عبور می‌کردند، دل بُرد. چند صباحی نگذشت، از هم قطارش دل بُردند.