دسته: داستانک

  • گرم ترین میهمان

    شب سال نو بود و سرمای ژانویه ۱۹۷۹ مثل سوزن در استخوان‌های نوفل‌لوشاتو فرو می‌رفت. صدای خنده و شادی برای لحظه‌ای خاموش شد، وقتی ضربه‌ای آرام به در خورد. پشت در، مردی با لبخند ایستاده بود، با یک بسته ی کادو شده در دستانش.  روی بسته، با خطی ساده و مهربان نوشته بود: «هدیه‌ای از طرف آقای خمینی برای همسایه‌ها. سال نو مبارک.»
    باورم نمی‌شد که این مرد غریبه، در خانه ی ساده ی روبه‌رو، این‌قدر به ما فکر کرده باشد. آن زمستان، سردترین روزهای دهکده‌مان، انگار گرم‌ترین میهمان تاریخ را به خودش دیده بود.

    فردا صبح، تو کلیسای کوچک ده، دور هم جمع شدیم. لوسیل، با چشم‌های پرشور، گفت: «باید جواب این محبت رو بدیم.» مادلن، که همیشه قصه‌های باغ کشیش را تعریف می‌کرد، لبخند زد و گفت: «خاک همون باغ رو براش می‌برم، همونی که کشیش می‌گفت روح فرانسه توشه.» همه با سر تأیید کردیم. کلر، با خنده، روبان آبی موهایش را باز کرد و به مادلن داد تا دور شیشه برای تزئین ببند. ماری، که عاشق گل‌هایش بود، گفت: «منم چند شاخه گل رز می‌ذارم کنارش.»
    ‌وقتی شنیدیم قرار است برای همیشه روستای ما را ترک کند، دلمان گرفت. روسری‌هایمان را سرکردیم، کنار جاده ایستادیم، با شیشه‌ای پر از خاکِ باغ، که درش با موم مهر شده بود و روبان آبی کلر دورش می‌درخشید. چند شاخه گل ماری هم تو دستهایمان بود. هدیه مان را دادیم و زیر لب گفتیم: «خداحافظ، خمینی عزیز.»

  • گلریزان


    جبرئیل ندا داد: «فرشتگان! به فرمان خدا، زیباترین گل‌های بهشت را بچینید!» ما شادمان به سوی باغ‌های بهشتی پر کشیدیم. از طوبی، شکوفه‌های معطر چیدیم و سبدهایمان را از عطر و نور پر کردیم.
    وقتی به مدینه رسیدیم، آسمان از عطر گل‌ها لبریز شد. پیامبر (ص) با لبخندی بهشتی نظاره‌گر بود. در آن لحظه، علی (ع)، چون کوهی از نور و صلابت، و فاطمه (س)، مانند گوهری درخشان در سپیده‌ی رحمت، شانه به شانه در هاله‌ای از جلال الهی ایستاده بودند. چشمان زهرا (س) مثل ستاره‌ای در آسمان معرفت می‌درخشید و نگاه علی (ع)، سرشار از عشقی پاک و بی‌انتها، گویی عهدی ابدی با قلب خلقت بسته بود.
    ما گل‌ها را بر سرشان ریختیم و زمین شاهد پاک‌ترین پیوند عالم شد. هنوز هم در بهشت، نامشان که می‌آید، گل‌ها عطر می‌افشانند و فرشتگان به یاد آن عشق آسمانی لبخند می‌زنند.
    پیوندشان مبارک ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

  • به حسابِ علی

    نورِ طلایی غروب می‌زد توی چشم‌هایش. تمام روز مسافرها را توی رگهای شهر جابه جا کرده بود. بارِ یک روز طولانی روی شانه هایش بود. دست کرد توی داشبورد، پولها را شمرد. پیاده شد و به سمت اولین مغازه ای که دید قدم برداشت.

    مش رجب پشت پیشخوان چوبی قدیمی ،زیر نورِ کم سو ،غرقِ دفتر حسابش بود.
    “سلام حاج آقا، ببخشید…”
    “بفرمایید.”
    “حساب دفتری دارید؟”
    مش رجب از زیر شیشه های عینک ته استکانی  نگاهش کرد: “بله…”
    پول‌ها را روی میز گذاشت : “میخوام یه حساب رو صاف کنم.”
    “حسابِ کی رو؟”
    ” هر کی که بیشتر گیره تو دفترتون.”
    “بگم کی حساب کرده؟”
    به نور غروب که حالا روی دیوار مغازه کم جان شده بود زل زد :”بگید به حسابِ علی…”

  • سوم خرداد

    عرق از پیشانی‌بندِ خاکی اش می‌چکید. کلمات “یا حسین” با خون و خاک در هم آمیخته بود. بازوی مجروحش را به سختی تکان می‌داد، اما دردش را حس نمی‌کرد. هر قدم به سمت مسجد جامع، تاریخ ۵۷۵ روز مقاومت را در ذهنش زنده می‌کرد.

    نفس‌نفس‌زنان به دیوار مسجد رسید. با انگشتان خون‌آلودش، روی شعار “جئنا لنبقی” بعثی‌ها دست کشید – “آمده‌ایم که بمانیم”…تلخندی زد و زمزمه کرد: “نماندید…”

    پرچم سه‌رنگ را از جیب بیرون کشید؛ همان که دو سال ، در تمام عملیات‌ها همراهش بود و منتظر این روز. با هر جان‌کندنی بود از مناره بالا رفت. وقتی پرچم در آسمان خرمشهر به اهتزاز درآمد، اشک در چشمانش حلقه زد.

    فریادش در کوچه‌های خونین‌شهر پیچید: “خرمشهر آزاد شد!” صدای تکبیر رزمندگان با نوای اذان درآمیخت. قلب شهر، پس از ۱۹ ماه اسارت، دوباره با غرور می‌تپید.
    عروسِ خونینِ خوزستان، به خانه بازگشته بود.

  • کلام خدا

    در تالار سازمان ملل،
    قرآن را بالا بُرد،  قلب‌ها  لرزید.
    نگاه‌ها خیره، زمان ایستاد.
    کلام خدا نامش را در آسمان‌ها بالا بُرد.

  • دستِ پُر



    زیر گنبد طلایی آقا، قلبم تند می‌زد و دست‌هایم می‌لرزید. تکه کاغذی جز برگه عابربانک همراهم نبود. با خطی لرزان پشتش نوشتم: «من دختر دمِ بخت دارم، نمی‌تونم براش جهیزیه تهیه کنم. درمونده‌ام.» آن را به دست مردی با نگاه مهربان سپردم، کسی که زائران با احترام به سویش می‌شتافتند و آقای رئیسی صدایش می‌زدند.
    حالا وانتی پر از اسباب زندگی جلوی خانه‌مان ایستاده و من، هنوز ساک سفرم را زمین نگذاشته‌ام.

  • نورِ هشتم


    آن شب، مدینه در پوست خود نمی‌گنجید؛ ستاره‌ها پایین‌تر آمده بودند و نسیم، عطر گل‌های بهشتی را در کوچه‌ها می‌پاشید. از خانه‌ای ساده، نوری سر کشید و آسمان را شرمنده کرد. کودکی زاده شد، علی نام گرفت، و قلب‌ها بی‌آنکه بدانند چرا، به تپش افتادند. نخل‌ها سر به هم ساییدند، جویبارها زمزمه کردند، و حتی آهوان دشت، دورتر، انگار در انتظار پناه آن نور، بی‌قرار دویدند.
    میلادش نوید مهری بود که روزی بیابان‌ها را هم در آغوش می‌کشید، و مدینه آن شب، در شوقش غرق خنده و اشک شد.

  • میکروفن و قصه های محله

    توی کافه‌ی «کتاب و قهوه»، عطر اسپرسو همه‌جا پیچیده بود. هدفونمو مرتب کردم، میکروفن رو نزدیک‌تر بردم و گفتم: «سلام، شنونده‌های قصه‌گرد! امروز می‌خوام از سیمین دانشور بگم، نویسنده‌ای که انگار ایرانو تو قلمش زنده کرده.»

    با ذوق گفتم: «اولین کتابی که ازش خوندم سووشون بود. داستان زری و یوسف تو شیراز، وقتی جنگ جهانی دوم همه‌چیزو به‌هم ریخته. زری از ترس به شجاعت می‌رسه. انگار دانشور داره بهم می‌گه تو دل سختی هم می‌شم قوی.»

    لیوان قهوه‌مو گرفتم و ادامه دادم: «بعد رفتم سراغ جزیره‌ی سرگردانی و ساربان سرگردان. پر از آدمای گمشده‌ست. هستی، شخصیت اصلی، انگار خود منه وقتی گنگم. ایران بعد از انقلاب، عشق و سیاست قاطی هم. حس می‌کنم تو خیابونای تهران راه می‌رم.»

    یه مشتری کافه نزدیک‌تر اومد، انگار گوشش به من بود. خندیدم و گفتم: «اگه داستان کوتاه بخوای، به کی سلام کنم؟ رو بخون. قصه‌ی آدمای ساده‌ست، مثل بقال سر کوچه. داستان «انیس» تو این مجموعه انگار یه تیکه از زندگیه.»

    صدام گرم‌تر شد: «برای تاریخ‌دوستا، از پرنده‌های مهاجر بپرس یه گوهره. دانشور اینو آخرای عمرش نوشته، پر از حسرت و خاطره. یا شهری چون بهشت، که تهران قدیمو زنده می‌کنه، پر از بوی نون تازه.»

    یکی از ته کافه گفت: «اولین کارش چی بود؟» جواب دادم: «آتش خاموش! داستانای جوونیش، ولی انگار یه شعله تو دلم روشن می‌کنه.»

    وسط پادکست، گوشیم ویبره رفت. ایمیلی از یه آرشیو ادبی بود. نفسم بند اومد. گفتم: «وای، باورم نمی‌شه! همین الان یه مصاحبه‌ی قدیمی از دانشور برام فرستادن. سال ۱۳۵۲، درباره‌ی به کی سلام کنم؟. گفته اسم شخصیتای داستاناشو از آدمای واقعی محله‌ش، مثل مغازه‌دارا و همسایه‌ها، گرفته. حتی یه چای‌فروش به اسم اکبر واقعاً تو کوچه‌شون بوده! من اینو نمی‌دونستم!»

    کافه پر از همهمه شد. ادامه دادم: «دانشور فقط قصه ننوشت. غروب جلال رو درباره‌ی جلال آل احمد نوشته، پر از عشق و غم. ترجمه‌ی باغ آلبالوی چخوفش انگار روح خودشه. مقاله‌هاش، مثل بشنو از نی، پر از فکرای عمیقه.»

    پادکست تموم شد. گفتم: «دانشور هنوز باهامون حرف می‌زنه. بخونیدش.» کافه پر از کف شد، ولی من هنوز تو فکر اکبر چای‌فروش بودم.

  • روز معلم ۳

    معلم نانِ گرم برای شاگردش می بُرد.

    ‌‌

  • روز معلم ۲

    %۹۹ سوخت ،%۱۰۰ شاگردانش زنده ماندند.