کار پیامبر(ص) تمام شده بود. دسته های پنجاه نفره به سمتش حمله می بردند. دندان مبارکش شکسته و صورت نورانی شکافته بود. شمشیر علی(ع) همچون پیکر مبارکش ،از فرط ضربات متعدد، زخمهای عمیق برداشته بود و دیگر توان مبارزه نداشت. ناگهان شکست. بیم آن میرفت نبوت و ولایت یکجا از بین برود. اما… غیرت علی(ع) امر خدا را زمین نمی گذاشت. پیامبر(ص) ذوالفقارش را به حیدر سپرد. تیغ مقدس در دستان علی (ع) چنان بالا و پایین میرفت که گویی آذرخشی از ملکوت بر زمین فرود آمده است.زمین زیر پای مشرکان شکافت و آسمان به لرزه افتاد. ملکوت که از عظمتِ روح علی (ع) به وجد آمده بود، به حرف آمد و صدایی الهی به گوش همگان رسید. صدایی که کوهها را به لرزه درآورد و در دل تاریخ ثبت شد: “لَا فَتَی إلّا عَلِیّ وَ لَا سَیْفَ إلّا ذُوالْفَقَار”
حسین(ع) زانو زده بر خاکِ سوزان، علیاصغر را به سینه فشرده… خونِ گلویِ شکافتهاش، روی دستانِ پدر میچکد… همان دستانی که برای شکرِ نجاتِ اسماعیل در عرفات بالا رفت… مُمسِک یَدَی اِبراهیمَ عَن ذَبحِ ابنِهِ … خدایا،ممنون که به ابراهیم رحم کردی و نگذاشتی پسرش جلوی چشمانش ذبح شود …
رمان «ستاره میبارید»، نگاشتهی فاطمه سلیمانی ازندریانی، مانند نغمهای سوزناک از دل تاریخ دفاع مقدس، روایتگر زندگی زنانی است که در پشت جبههها، با عشق و ایثار، بار سنگین انتظار را به دوش کشیدند. این اثر، قصهی قهرمانان خاموشی است که در غوغای جنگ تحمیلی، با دستهای خالی اما دلهایی پرامید، چراغ خانه و زندگی را فروزان نگه داشتند.
در هفت فصل این رمان، محبوبه، زنی سیوششساله، محور روایتی است که قلب خواننده را به تسخیر درمیآورد. او که پسرش در اسارت است و همسرش پیوسته راهی جبهههاست، با دردی جانکاه اما استوار، زندگی را پیش میبرد. محبوبه، با خواستهای مادرانه از همسرش برای بازگرداندن پسرش، تجسم زنی است که در میان طوفان جنگ، امید را چون گوهری گرانبها حفظ میکند هر چند گاهی خود را صبور نمی بیند. سلیمانی با نثری احساسی و دقیق، جنگ را نه در هیاهوی گلولهها، بلکه در سکوت اضطرابآلود خانهها، در زمزمهی دعا و در نگاههای منتظر به تصویر میکشد.
نویسنده با قلمی روان و روایتی سرشار از احساس، فضای زندگی زنان در دوران جنگ را چنان بازسازی کرده که گویی خواننده در میان کوچههای خاکی و خانههای پر از انتظار آن روزگار نفس میکشد. هر فصل، پنجرهای است به سوی زندگی زنانی که در نبود همسران، پدران و برادرانشان، با شجاعت و صبوری، مسئولیت خانواده را به دوش گرفتند. محبوبه و دیگر زنان داستان، با نقشهای بیادعایشان، چون ستارگانی در آسمان تیرهی جنگ میدرخشند.
«ستاره میبارید» بیش از یک رمان باشد، مرثیهای است برای ایثار زنانی که جنگ را نه با سلاح، بلکه با قلبهایشان جنگیدند. این اثر، با نگاهی نو به دفاع مقدس، خوانندهی بزرگسال را به تأمل در فداکاریهای ناگفته وامیدارد و نشان میدهد که امید، حتی در تاریکترین لحظهها، میتواند راه را روشن کند.
مخاطب پیشنهادی این اثر علاقمندان به رمانهای تاریخی و احساسی با محوریت نقش زنان در دفاع مقدس و مضامین ایثار و استقامت هستند.
«ستاره میبارید» روایتی است که از دلِ درد و انتظار سر برمیآورد، اما با نور امید و ایثار به آسمان میرسد.
شب سال نو بود و سرمای ژانویه ۱۹۷۹ مثل سوزن در استخوانهای نوفللوشاتو فرو میرفت. صدای خنده و شادی برای لحظهای خاموش شد، وقتی ضربهای آرام به در خورد. پشت در، مردی با لبخند ایستاده بود، با یک بسته ی کادو شده در دستانش. روی بسته، با خطی ساده و مهربان نوشته بود: «هدیهای از طرف آقای خمینی برای همسایهها. سال نو مبارک.» باورم نمیشد که این مرد غریبه، در خانه ی ساده ی روبهرو، اینقدر به ما فکر کرده باشد. آن زمستان، سردترین روزهای دهکدهمان، انگار گرمترین میهمان تاریخ را به خودش دیده بود. فردا صبح، تو کلیسای کوچک ده، دور هم جمع شدیم. لوسیل، با چشمهای پرشور، گفت: «باید جواب این محبت رو بدیم.» مادلن، که همیشه قصههای باغ کشیش را تعریف میکرد، لبخند زد و گفت: «خاک همون باغ رو براش میبرم، همونی که کشیش میگفت روح فرانسه توشه.» همه با سر تأیید کردیم. کلر، با خنده، روبان آبی موهایش را باز کرد و به مادلن داد تا دور شیشه برای تزئین ببند. ماری، که عاشق گلهایش بود، گفت: «منم چند شاخه گل رز میذارم کنارش.» وقتی شنیدیم قرار است برای همیشه روستای ما را ترک کند، دلمان گرفت. روسریهایمان را سرکردیم، کنار جاده ایستادیم، با شیشهای پر از خاکِ باغ، که درش با موم مهر شده بود و روبان آبی کلر دورش میدرخشید. چند شاخه گل ماری هم تو دستهایمان بود. هدیه مان را دادیم و زیر لب گفتیم: «خداحافظ، خمینی عزیز.»
جبرئیل ندا داد: «فرشتگان! به فرمان خدا، زیباترین گلهای بهشت را بچینید!» ما شادمان به سوی باغهای بهشتی پر کشیدیم. از طوبی، شکوفههای معطر چیدیم و سبدهایمان را از عطر و نور پر کردیم. وقتی به مدینه رسیدیم، آسمان از عطر گلها لبریز شد. پیامبر (ص) با لبخندی بهشتی نظارهگر بود. در آن لحظه، علی (ع)، چون کوهی از نور و صلابت، و فاطمه (س)، مانند گوهری درخشان در سپیدهی رحمت، شانه به شانه در هالهای از جلال الهی ایستاده بودند. چشمان زهرا (س) مثل ستارهای در آسمان معرفت میدرخشید و نگاه علی (ع)، سرشار از عشقی پاک و بیانتها، گویی عهدی ابدی با قلب خلقت بسته بود. ما گلها را بر سرشان ریختیم و زمین شاهد پاکترین پیوند عالم شد. هنوز هم در بهشت، نامشان که میآید، گلها عطر میافشانند و فرشتگان به یاد آن عشق آسمانی لبخند میزنند. پیوندشان مبارک ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سفرنامهی «دورت بگردم»، نگاشتهی فائضه غفار حدادی، خواننده را به عظیمترین کنگرهی سالانهی جهان، سفر معنوی حج، میبرد؛ جایی که طنین دعا، عطر حرمها و زمزمههای دلانگیز همسفران در هم میآمیزد. این اثر، با قلمی صمیمی و طنزی دلپذیر، تجربهای تازه و ژرف از حج را پیش چشم خواننده میگشاید و او را در لحظههای ناب اشک و لبخند همراه میسازد.
داستان این سفرنامه از دو سال پیش از عزیمت آغاز میشود و تا واپسین روز سفر ادامه مییابد. فائضه غفار حدادی با نگاهی نو، ریز و درشت تجربههایش را در قالب قطعاتی کوتاه و دلنشین روایت میکند؛ از شوق دیدار حرم شریف تا گفتوگوهای شیرین با همکاروانیها و لحظههای غیرمنتظرهای که قلب را به تپش میاندازد. او با طنزی لطیف، حتی دشواریهای سفر را به خاطراتی شیرین بدل میکند و خواننده را به میهمانیای معنوی دعوت مینماید که هم خنده بر لب میآورد و هم اشک در چشم. یکی از درخشانترین قطعات این اثر، روایت روز سیویکم است؛ جایی که نویسنده در آستانه ی چهل سالگی، نامهای که عاشقانه و خالصانه به امام زمان (عج) نوشته را با خواننده به اشتراک میگذارد و روح خواننده را به پرواز درمیآورد.
نویسنده با نثری روان و روایتی آهنگین، جهانی زنده از حرمها، بازارها و لحظههای ناب حج خلق کرده است. هر قطعه، گویی تکهای از یک تابلوی رنگارنگ است که صدای زمزمهی دعا و گرمای همدلی و برادری را در خود دارد. غفار حدادی نهتنها تجربهی شخصیاش را به اشتراک میگذارد، بلکه با ظرافت، خواننده را به تأمل در معنای عمیق این سفر معنوی وامیدارد. او با توصیف جزئیاتی چون مکالمات همکاروانیها یا حالوهوای حرم، خواننده را چنان همراه خود میکند که گویی خود در این سفر حضور دارد.
نام «دورت بگردم» از عمق شوق و ارادت نویسنده به کعبه، قلب تپندهی ایمان، سرچشمه میگیرد. او در لحظهای تأملبرانگیز، خلوتی کعبه را در ایام کرونا میبیند و با دلی آکنده از عشق، این نام را نجوا میکند. در بخشی از کتاب میخوانیم: «یک لحظه احساس کردم همهی ماجرای کرونا و بگیر و ببند و نرو و نیا، کار شیطان بوده تا بتواند این صحنه را ببیند و ما را پیش فرزند کعبه شرمنده کند. مگر نه اینکه چرخش همیشگی مسلمانان دور کعبه شبیه جریان دائمی خون در بدنهی دین بود؟ لابد بیرونق شدنش برای شیطان موفقیت بزرگی محسوب میشد. میتوانستم شکلکهای خنده و رضایت شیطان را تصور کنم که همراه عکس کعبهی خالی بدون طوافکننده برای نوچههایش میفرستاد. بیاختیار دستم را کوبیدم روی سینهام و گفتم: ‘دورت بگردم… نبینم خلوتی تو!’» این نجوای عاشقانه، که ریشه در ایمان و حسرت حفظ شکوه طواف دارد، نام این سفرنامه را جاودانه کرده است.
«دورت بگردم» فراتر از یک سفرنامه است؛ آیینهای است از شوق، ایمان و پیوندهای انسانی که در سایهی کعبه شکوفا میشوند. این اثر به خوانندگان میآموزد که حج نهتنها سفری به سوی خانهی خداست، بلکه سفری است به سوی خویشتن و معرفت. خواندن این کتاب، چه برای آنانی که به حج رفتهاند و چه برای کسانی که در آرزوی این سفرند، چنان دل انگیز است که شوق طواف کعبه را در دل هر خواننده ای شعله ورتر می سازد.
مخاطب پیشنهادی این سفرنامه، کسانی هستند که به روایتهای صمیمی و طناز از سفرهای معنوی علاقهمندند، بهویژه آنان که در پی تجربهای تازه از طواف دل هستند.
«دورت بگردم» روایتی است که با دلتنگی و شور آغاز میشود، با اشک ژرف میگردد و در نور ایمان به پایان میرسد.
نورِ طلایی غروب میزد توی چشمهایش. تمام روز مسافرها را توی رگهای شهر جابه جا کرده بود. بارِ یک روز طولانی روی شانه هایش بود. دست کرد توی داشبورد، پولها را شمرد. پیاده شد و به سمت اولین مغازه ای که دید قدم برداشت.
مش رجب پشت پیشخوان چوبی قدیمی ،زیر نورِ کم سو ،غرقِ دفتر حسابش بود. “سلام حاج آقا، ببخشید…” “بفرمایید.” “حساب دفتری دارید؟” مش رجب از زیر شیشه های عینک ته استکانی نگاهش کرد: “بله…” پولها را روی میز گذاشت : “میخوام یه حساب رو صاف کنم.” “حسابِ کی رو؟” ” هر کی که بیشتر گیره تو دفترتون.” “بگم کی حساب کرده؟” به نور غروب که حالا روی دیوار مغازه کم جان شده بود زل زد :”بگید به حسابِ علی…”
عرق از پیشانیبندِ خاکی اش میچکید. کلمات “یا حسین” با خون و خاک در هم آمیخته بود. بازوی مجروحش را به سختی تکان میداد، اما دردش را حس نمیکرد. هر قدم به سمت مسجد جامع، تاریخ ۵۷۵ روز مقاومت را در ذهنش زنده میکرد. نفسنفسزنان به دیوار مسجد رسید. با انگشتان خونآلودش، روی شعار “جئنا لنبقی” بعثیها دست کشید – “آمدهایم که بمانیم”…تلخندی زد و زمزمه کرد: “نماندید…” پرچم سهرنگ را از جیب بیرون کشید؛ همان که دو سال ، در تمام عملیاتها همراهش بود و منتظر این روز. با هر جانکندنی بود از مناره بالا رفت. وقتی پرچم در آسمان خرمشهر به اهتزاز درآمد، اشک در چشمانش حلقه زد. فریادش در کوچههای خونینشهر پیچید: “خرمشهر آزاد شد!” صدای تکبیر رزمندگان با نوای اذان درآمیخت. قلب شهر، پس از ۱۹ ماه اسارت، دوباره با غرور میتپید. عروسِ خونینِ خوزستان، به خانه بازگشته بود.
رمان «جاسوس امین»، به قلم الهام صفار، چون مشعلی در دل تاریکیهای سامرای عباسی میدرخشد و خوانندهی نوجوان را به دنیایی پر از راز، خطر و امید میکشاند. این داستان تاریخی پرهیجان ، قصهی امین است؛ پسری هفدهساله که در گرداب ناچاری و کینه گرفتار میشود، اما سرنوشت او را به مسیری میبرد که قلب و روحش را برای همیشه دگرگون میکند. داستان در کوچههای خاکی و قصرهای پرشکوه سامرا جان میگیرد، جایی که دیوارها رازهای ناگفته را زمزمه میکنند. امین، با ازدستدادن سرپرستانش ، به دام انتخابی نادرست میافتد و بهعنوان برده به قصر خلیفه فرستاده میشود. کینهای که از شیعیان در دل دارد، او را به بازی خطرناکی از فریب و جاسوسی میکشاند. اما در این مسیر، مهربانی انسانهایی چون ابوعمرو و جرقهی عشقی که در قلبش برای حلما شعله میکشد، او را به بازنگری در باورهایش وامیدارد. لحظهای که امین سایهای مرموز را پشت پنجرهی حجره میبیند، با دستاری که چهرهاش را پنهان کرده، چنان قلب خواننده را به تپش میاندازد که انگار خود در آن شب تاریک ایستاده است.
الهام صفار با قلم روان و روایتی پرکشش، سامرای قرن سوم هجری را چنان زنده بازآفرینی کرده که بوی بازار، غوغای قصر و زمزمهی حقیقت در گوش خواننده طنینانداز میشود.
«جاسوس امین» بیش از یک قصهی تاریخی است؛ دعوتی است به شجاعت برای روبهروشدن با اشتباهات و یافتن حقیقت در میان سایههای فریب. این رمان به خوانندگان نوجوان میآموزد که حتی در تاریکترین لحظهها، یک انتخاب درست میتواند راه را به سوی آزادی هموار کند. مخاطب پیشنهادی این داستان نوجوانانی هستند که به داستانهای تاریخی پرهیجان با درونمایههای عاطفی علاقه دارند.
«جاسوس امین» قصهای است که از اسارت و کینه خلق میشود، اما با عشق و حقیقت به نور میرسد.