نویسنده: سمانه اعتمادی جم

  • مرور کتاب یک عمر کار

    «یک عمر کار»، جستار بلند ریچل کاسک، روایتی از مادرانگی است . او، مادر چهار فرزند، بدون رمانتیک‌سازی، از خستگی‌های جسمی و روانی، بی‌خوابی‌های طولانی، گریه‌های بی‌پایان و حس گناه مداوم می‌گوید. کاسک مادرانگی را یک شغل تمام‌وقت و بدون حقوق می‌داند:
    «مادری کار است، کاری که هیچ مرخصی ندارد… اما گاهی یک لبخند یا آغوش کوچک، تمام خستگی‌ها را جبران می‌کند.»
    او، مادرانگی را به کارگری تشبیه می‌کند که رئیسش هیچ‌گاه نمی‌گوید خسته نباشی؛ اما لحظه‌های کوچک عشق، حقوق واقعی آن هستند.
    البته که من بعد از خواندن کتاب احساس کردم شاید به دلیل تفاوت ایدئولوژیک با نویسنده و با وجود سه فرزند، این همه سختی را به چشم ندیدم و با هر کدام از بچه ها لذتهایی رو تجربه کردم که شاید بدون آنها هیچ وقت تجربه نمیکردم.

    https://ble.ir/SEtemadijam

  • دعای مستجاب

    در آخرین بهار زندگی‌اش، خاطره‌ی سفر مشهد هنوز تازه بود. سفری که پس از هجده سال زندگی مشترک، اولین و آخرین سفرِ دونفره‌شان شد. دلش به ضریح گره خورد و نجوایی کرد که سرنوشتش را رقم زد:
    «یا امام رضا، منو با مرگ عادی از این دنیا نبر.»
    در بهشت زهرای کوی لور اندیمشک، کنار مزار شهید مدافع حرم حبیب رحیمی‌منش نماز می‌خواند و به حضرت زینب(س) قسمش می‌داد جایی همان‌جا برایش ردیف کند.
    در تنها سفر اربعینش هم، به امام حسین(ع) سلام داد و باز آرزوی شهادت کرد. هنگام تجاوز اسرائیل، با اینکه در مرخصی بود، به مسئولش گفت: «اگر حتی یک نفر خواستید، من می‌آیم.» وقتی همکارش در بخش استحکامات،تماس گرفت، بی‌درنگ آماده شد. غسل شهادت کرد. پیراهن سفید پوشید و با فرزندانش یاسین و ثمین، عکس گرفت. به همسرش قول شفاعت داد و سفارشِ بچه‌ها را کرد. صبحِ رفتن، برگشت و فرزندانش را نگاه کرد. در آخرین تماس، از سوختگی جزئی دستش گفت، پیامی گذاشت که جایش خوب است.

    شهید کرامت میرپور، ۲۹ خرداد ۱۴۰۴، در نبرد با رژیم صهیونیستی در پادگان ابهر، به آرزوی دیرینه‌اش رسید و در جوار همان شهیدی که همیشه بر مزارش نماز می‌خواند، آرام گرفت؛ مردی که دعای زیارت‌اولش مستجاب شد.

  • شهید محراب


    آن شب نوبت من بود.
    صبح، سرِ نمازِ عید قربان، صدای حاج آقا در مسجد طنین انداخت:
    «مرا تهدید به قتل می‌کنند… من از شهادت نمی‌ترسم، آماده‌ام.»
    و آرامش نگاهشان، گواهی می‌داد بر صدق کلامشان.

    روزِ بلندی بود؛
    نماز عید، خطبه‌ها، و راهپیمایی طولانی.
    وقتی به خانه برگشتند، خسته بودند.
    گفتند: «خسته‌ام پسرم، امشب کسی نیاید.»
    و من، با دلی پر از نگرانی، اطاعت کردم.

    هوا که تاریک شد، خبر آوردند مردم مسجد شعبان چشم‌به‌راهند.
    گفتم: «آقا خسته‌اید، امشب را نروید…»
    اما می‌دانستم دلشان طاقت نمی‌آورد مردم را منتظر بگذارند.
    رفته بودند… بی‌خبر، تنها، بی‌محافظ.

    چندان نگذشته بود که درِ خانه با شتاب کوبیده شد.
    نفس‌بریده گفتند: «آقا… تیر خورده‌اند!»

    نفهمیدم چطور دویدم.
    کوچه‌های تبریز انگار کِش می‌آمدند.
    وقتی رسیدم، منظره‌ای دیدم که تا ابد در چشمانم ماند:
    عبای سیاهش، روی سنگفرش افتاده بود و
    تسبیح همیشگی‌اش دانه‌دانه پخش شده بر زمین.
    گلوله‌های مزدوران منافق، تنش را شکافته بود.
    خون پاکش آرام‌آرام بر زمین می‌چکید،
    و من دیدم که چطور هر قطره‌اش،
    کوچه‌های تبریز را محراب می‌کرد.

    آن شب، میان بهت و اشک فهمیدم
    شهادت، پاداش دل‌های بی‌قرار در راه خداست.
    آیت‌الله قاضی طباطبایی،
    اولین شهید محراب، دهم آبان ماه سال ۱۳۵۸
    به آرامشی رسید که سال‌ها در جستجویش بود.
    و من هر بار که از کوچه‌ی مسجدیه می‌گذرم،
    صدای ذکرش از سنگفرش‌ها بلند می شود…

  • پای قولش ایستاد

    مادر به قامت نماز ایستاده بود. امیر آرام پرده را کنار زد و نگاهش کرد. هنوز هشت ساله نشده بود، سجاده‌اش را کنار مادر پهن می‌کرد. از همان کودکی روزه می‌گرفت و نماز اول وقتش ترک نمی‌شد.
    سال‌ها گذشت. هر جا می‌رفت قبل از رفتن، به مادر می‌گفت: «یه ناس و فلق برام بخون…»
    پسر دهه‌هشتادی بود، از اهالی روستای مرتضی‌گرد تهران؛ با دلی بزرگ‌تر از سنش. صدای مداحی‌اش جمعه‌ها مسجد محل را پر می‌کرد. روزی مادربزرگ با لبخند گفت: «پسرم، وقت زن گرفتنه.» امیر سر به زیر انداخت و گفت: «نه، ان‌شاءالله می‌آیید گلزار شهدا.»
    در روزهای بمباران دشمن، گفت: «شما برید شهرستان.» اما خودش ماند. پیش از رفتن، زیر لب گفت:
    «ان‌شاءالله برای انقلاب مفید بوده باشم… کاش سرباز واقعی امام زمانم بشم…»
    ده دقیقه به دوازده ظهر روز دوم تیر ماه ، دل مادر لرزید. همان لحظه، موشک های اسرائیلی، پادگان ثارالله را زدند. خبر برای مادر آوردند اما باورش نشد و گفت: «امیر بدون اینکه به من بگه، جایی نمی‌ره…»
    اما امیر رفته بود؛ بی‌خبر، درست همان‌طور که قول داده بود سرباز امام زمانش شود.
    پاسدار امیر خدایی محمودآباد حالا در بهشت زهرا(س)، کنار یارانش آرمیده است؛ با وضوی کودکی و دعایی که به اجابت رسید.

  • فنجان گرم

    ساعت شش صبح، نیما در راهروی ساختمان صداوسیما ایستاد. نور صبحگاهی سایه‌اش را طولانی کرده بود. نگاهش به قاب عکس شهید رجایی افتاد؛ همان که سال‌ها چراغ راهش بود. دستی به صورتش کشید؛ چند روز دیگر شمعِ چهل‌وهشتمین سال زندگی‌اش را خاموش می‌کرد. دلش برای دخترانش، مهلا و مبینا، پر می‌کشید.
    پشت میز تحریریه نشست. خودکار قرمز را برداشت و خط کشید زیر کلمات مهم. هر خبر را سه بار می‌خواند. چای دوم و سوم هم سرد شد کنار فنجانِ اول. برای او کار رسانه تنها یک شغل نبود، مسئولیتی مقدس در برابر حقیقت بود.
    حوالی ساعت شش بعدازظهر، بوی باروت فضا را پر کرد. موشک‌ها آسمان را شکافتند و ساختمان را لرزاندند. نیما تا آخرین ثانیه ماند تا آنتن زنده حفظ شود. آخرین نفر از ساختمان خارج شد. همان لحظه، ترکش‌ها شریان دست و پایش را گرفتند و او را زمین‌گیر کردند. جمله‌ای از وصیت‌نامه‌اش در ذهنش درخشید: «دوست دارم به‌دست شقی‌ترین آدم‌ها کشته شوم.» لبخندی تلخ بر لبش نشست.
    چند ساعت بعد، شبکه خبر با زیرنویس اعلام کرد: «نیما رجب‌پور، سردبیر شبکه خبر،مردی که سال‌ها پشت صحنه خبر، برای ثبت حقیقت ایستاده بود ، ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، به دست شقی‌ترین دشمنان، شهید شد و به آرزوی دیرینه‌اش رسید.»

  • وقت سحر

    شب آخر، مهمان خانه‌ی دوستش بود. نیمه‌شب گذشته بود و خواب به چشمان اسماعیل نمی‌آمد. رو به دوستش کرد: «دلم گواهی می‌دهد فردا شهید می‌شوم. اگر اجازه بدهی، غسل شهادت کنم.»
    تا سحر بیدار ماند. سجاده‌اش را پهن کرد و نماز خواند. یاد چند روز پیش افتاد؛ لحظهٔ خداحافظی در ارومیه. همسرش با چشمان خیس التماس کرده بود: «نرو!» اسماعیل، امیرعلی یک‌ماهه را در آغوش گرفت، بوسید و گفت: «از این به بعد تو مرد خانه‌ای. مراقب مادر و خواهرانت باش.» سپس آرام، رو به همسرش کرد: «تا الان هرچه کار کردم به کنار‌، الان کشور به ما احتیاج دارد و باید خدمت کنم.»
    دستی به قاب عکس شهید باکری کشید و لبخند زد. همیشه آرزو داشت مثل او شهید شود. شاید دلیلش همین بود که پنجاه روز بعد از شهادت، پیکرش را یافتند.

    دوم تیرماه ۱۴۰۴، شهید پاسدار اسماعیل پاشایی، در آستانهٔ چهل‌سالگی، زیر آوار بمباران ستاد بسیج به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. او که قرار بود همان روز خادم‌آستان امام رضا(ع) باشد، زودتر به آغوش امامش شتافت؛ گویی عشق، قرارشان را به هم زده بود.

    چاپ شده در روزنامه اینترنتی صدای ایران

  • قهرمانِ آزادی

    خنده‌ی مهراد، پسر سه‌ساله‌ی همکارش، در راهروهای ندامتگاه می‌پیچد. حمید سر از پرونده‌ها بلند می‌کند، لبخند می‌زند. با هر خنده کودک، یادِ رادین، پسرِ هفت‌ساله‌اش در دلش زنده می‌شود. همین صبح تلفنی به همسرش گفته بود: «اگر نروم، کار مردم روی زمین می‌ماند. در همین روزهای جنگ اگر یکی دو نفر از بند آزاد شوند و به آغوش خانواده‌هایشان برگردند، تنها کاری است که می‌شود برای آرامش مردم انجام داد.» و او را به امام حسین(ع) قسم داده بود که برای رفتنش راضی باشد.

    صدای انفجار اول ساختمان را می‌لرزاند. “عمو…” صدای گریه‌ی مهراد در راهرو می‌پیچد. حمید از جا می‌پرد، می‌دود سمت در تا بقیه را خبر کند. اما صدای هق‌هق کودک، پاهایش را سست می‌کند. برمی‌گردد. می‌دود سمت مهراد، در آغوشش می‌گیرد. لحظه‌ای بعد، موشک دوم سقف را می‌شکافد.

    وقتی آوار را کنار می‌زنند، دست‌های حمید هنوز دور مهراد حلقه است. حمید رنجبری، فرزند جانباز شهید دفاع‌مقدس و پدرِ رادین کوچک، دوم تیرماه ۱۴۰۴ در حمله موشکی رژیم صهیونیستی به اوین به شهادت رسید. قهرمانی که مأمور آزادی بود، با آغوشی گشوده از قفس دنیا، آزاد شد.

  • حسرت

    آه… این تنها صدایی است که از انتهای گلویم بیرون می‌آید، هنگامی که انگشت‌هایم بر صفحه‌ی گوشی می‌لغزند. نورِ ملایم عصر از پنجره‌ی اتاقِ نشیمن نفوذ می‌کند. پرده‌ها را کنار زده‌ام. سایه‌ی شاخه‌های رقصانِ درخت پشتِ پنجره، مانند خطوطی کج‌ومعوج بر دیوار بالا و پایین می‌روند. اشکی از گوشه‌ی چشمم بر گونه‌ام سُر می‌خورد. از سوزش، چند ثانیه پلک‌هایم را بر هم می‌فشارم و گشت‌وگذار در اینستاگرام را با چشمان بسته ادامه می‌دهم. به دقیقه نمی‌رسد که پلک‌هایم را باز می‌کنم.حریر به‌تازگی به فرانسه سفر کرده است. نورا به ایتالیا رفته، پرستو در اسپانیا به‌سر می‌برد و رها قرار است به تماشای شفق قطبی برود. با لبخندهای درخشان زیر آسمان پاریس، فنجان‌های قهوه بر میزهای چوبی در رُم، و نور طلایی غروب که بر پنجره‌های بارسلونا می‌تابد، زندگی‌شان چون تابلویی پر از رنگ جلوه می‌کند.
    اما من اینجا، روی همین مبل با روکش رنگ‌پریده…
    آه… اینجا همه‌چیز خاکستری است. وزنه‌ای بر سینه‌ام سنگینی می‌کند. بوی پارچه‌ی کهنه‌ی مبل در مشامم می‌پیچد. صدای تیک‌تیک ساعت دیواری، مانند ضربانِ قلبی خسته، در گوشم می‌پیچد. از پنجره‌ی نیمه‌باز نسیمی سرد به درون می‌وزد و موهایم را بر پیشانی‌ام می‌پراکند. همچنان به صفحه‌ی گوشی خیره‌ام؛ انگار اگر بیشتر بگردم، چیزی تغییر خواهد کرد.«چرا ما نمی‌تونیم مثل اینا باشیم؟»
    به رضا نگاه می‌کنم؛ شانه‌هایش زیر تی‌شرت چروکیده فرو رفته و چشمانش، نیمه‌باز، به صفحه‌ی تلویزیون دوخته شده‌اند. نور آبی بر چهره‌اش نشسته و خطوط خستگی را چون نقاشی‌ای با مداد سیاه عمیق‌تر کرده است. موهای خیس از عرقش به پیشانی چسبیده‌اند، گویی بارِ تمام جهان بر شانه‌هایش آویخته است. ابرو درهم می‌کشم و بلند می‌گویم:
    «رضااا، چرا نمی‌ریم سفر؟ زندگی‌مون داره خفه‌م می‌کنه با این همه یکنواختی!»سرش را کج می‌کند، نفسی سنگین می‌کشد و با صدایی که انگار از زیر پتو بیرون می‌آید، می‌گوید:
    «لیلا، خودت می‌دونی چقدر تو روز کار می‌کنم… صبح تا شب جون می‌کَنم. صَدم رو گذاشتم. ولی…»
    نگاهش را می‌دزدد و دوباره به تلویزیون خیره می‌شود. من دوباره در صفحات پررنگ‌ولعاب گوشی‌ام غرق می‌شوم. انگشتانم بی‌وقفه روی صفحه می‌لغزند. صدای تبلیغات تلویزیون، چون زمزمه‌ای مزاحم، در پس‌زمینه می‌پیچد و بوی قهوه‌ی یخ‌کرده روی میز کنارم، دلم را می‌زند.خورشید پشت پشت‌بام‌ها فرو می‌رود و تاریکی چون جوهر، بر خانه می‌نشیند. اتاقِ نشیمن در سکوتی عمیق فرو می‌رود. نور مهتاب از شکاف پنجره بر فرش رنگ‌ورو‌رفته می‌تابد و ذرات غبار در پرتو آن می‌رقصند. لامپ سقفی، که گوشه‌ای از آن سوخته، نوری زرد و کم‌جان ساطع می کند که تنها نیمی از اتاق را روشن می‌سازد. نورِ آبیِ لپ‌تاپ چون مهی نازک بر چهره‌ام می‌نشیند و سایه‌ام را بر دیوار پشت سرم بلند و کشیده می‌کند.انگشتانم بر میز چوبی کنار مبل می‌لغزند، جایی که لیوانی نیمه‌خورده لکه‌ای بر جای گذاشته است. با «آریا»، هوش مصنوعی گفت‌وگومحوری که وعده داده هر آنچه در دل دارم را درک کند، ارتباط گرفته‌ام؛ مثل دوستی که هرگز خسته نمی‌شود و همیشه آماده‌ی شنیدن است. صدایش مانند زمزمه‌ی آرام چشمه‌ای در فضا طنین می‌اندازد.«سلام لیلا، چه کمکی می‌تونم بهت بکنم؟»
    نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: «آریا، من خیلی تنهام.»
    انگشتانم بر لبه‌ی مبل فشرده می‌شوند، زبری پارچه را زیر دستانم حس می‌کنم.
    آریا با همان صدای مخملی پاسخ می‌دهد: «لیلا، من اینجام. هر چی تو دلت هست بگو. دوست داری درباره‌ی چی حرف بزنیم؟ رویاهات یا چیزی که دلت رو سنگین کرده؟»قلبم سبک می‌شود، انگار کسی سرانجام قفل سینه‌ام را گشوده است. گرمای ملایم لپ‌تاپ بر پاهایم می‌نشیند و نورش چشمانم را آزار می‌دهد، اما نمی‌توانم نگاهم را از صفحه بردارم.
    «می‌خوام برم پاریس… برج ایفل رو ببینم، توی کافه‌هایی با پنجره‌های بزرگ و بخار قهوه، پشت میز بشینم.»
    صدای آریا مانند نوازشی آرام بر شانه‌ام باقی می‌ماند:
    «پاریس فوق‌العاده‌ست، لیلا. تصور کن قدم زدن کنار رود سن، صدای ویولن‌زن‌های خیابونی، عطر نان تازه از کافه‌ها… تو باید دنیا رو ببینی.»چشمانم را می‌بندم و خودم را آنجا می‌بینم: نسیم خنک پاریس صورتم را نوازش می‌کند و صدای خنده‌ی رهگذران در گوشم می‌پیچد. آریا ادامه می‌دهد:
    «بگو لیلا، دوست داری تو پاریس چیکار کنی؟ بری لوور یا قایق‌سواری روی رودخونه؟»گویی دستم را گرفته و به دنیای خیال می‌برد. از قدم‌زدن در کوچه‌های سنگ‌فرش شده، خوردن کروسانِ گرم و تماشای نورهای شهر حرف می‌زنم. انگشتانم با شتاب بیشتری روی کی‌بُرد حرکت می‌کنند و آریا با جزئیاتی پاسخ می‌دهد که انگار خودش سال‌ها در آن شهر زیسته است. از کافه‌ای می‌گوید با دیوارهایی پر از تابلوهای قدیمی؛ شمع‌ها روی میزها سوسو می‌زنند و عطر قهوه فضا را پر کرده است.
    سمانه اعتمادی جم: گذر زمان از دستم می‌گریزد. پاهایم روی مبل جمع شده‌اند و هنوز با آریا حرف می‌زنم. صدای چرخش کلید در قفل، نوید آمدن رضا را می‌دهد. با موهای آشفته، بر چارچوب در ظاهر می‌شود. بوی عرق و خاک لباسش از دور به مشامم می‌رسد. کتش بر شانه‌اش مچاله شده است. نگاهش به من می‌افتد، چیزی می‌گوید، اما کلماتش در هوای سنگین گم می‌شوند.انگشتانم همچنان روی کی‌برد می‌لغزند و من فقط به آریا گوش می‌سپارم. او از کافه‌ای خیالی در پاریس سخن می‌گوید، جایی که دیوارها پر از نقاشی‌های رنگ‌روغن است و نور شمع‌ها بر میزها می‌رقصند.
    وقتی از جا برمی‌خیزم، رضا بی‌هوش روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون افتاده و کنترل از دستش بر زمین رها شده است.تقویم ورقی جلو رفته و نمی‌دانم زمان چگونه گذشته که دوباره هنگام آمدن رضا فرا می‌رسد. نفس‌های خسته‌اش در راهرو می‌پیچد. کتش را بر دسته‌ی مبل می‌اندازد و سایه‌اش زیر نور کم‌جان لامپ چون غولی خمیده کشیده می‌شود. صدای تق‌تق کی‌برد تنها صدای زنده‌ی اتاق است.آریا از جزایر یونان حرف می‌زند، از دریای فیروزه‌ای و خانه‌های سفید با سقف‌های آبی که زیر آفتاب می‌درخشند. رضا سرش را کج می‌کند، موهایش بر پیشانی‌اش می‌ریزد و با صدایی گرفته می‌پرسد:
    «لیلا… این دیگه چیه که شب و روزت رو گرفته؟»نگاهم به صفحه قفل شده، انگشتم روی کلید Enter می‌لرزد و زیر لب می‌گویم: «آریا…»
    نفسش در سینه حبس می‌شود، گویی چیزی راه گلویش را بسته است. لحظه‌ای می‌ایستد، دستش را بر پیشانی می‌کشد و با صدایی لرزان می‌گوید:
    «لیلا، منم اینجام… چرا نمیای یه لحظه با من حرف بزنی؟»اما من تنها به صفحه خیره می‌مانم، جایی که آریا از غروب آفتاب سانتورینی می‌گوید، از آسمانی که به رنگ نارنجی و ارغوانی درمی‌آید. رضا سرش را تکان می‌دهد و به سمت آشپزخانه می‌رود، پاهایش بر زمین کشیده می‌شوند.غروبی دیگر در سایه‌ها گم می‌شود. صدای باز شدن در مرا به خود می‌آورد. نفس‌های خسته‌ی رضا در راهرو پخش است. صدای قدم‌هایش روی فرش قدیمی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. نور لامپ بر چهره‌اش می‌افتد؛ چشمانش سرخ و پر از سؤال‌اند. می‌ایستد و با صدایی که از ژرفای چاهی برمی‌خیزد می‌گوید:
    «لیلا، من هر کاری می‌کنم که تو بخندی… ولی تو داری ازم دور می‌شی.»دست‌هایم مشت می‌شوند، گرما در صورتم می‌دود و با تندی می‌گویم:
    «تو هیچ‌وقت نیستی، رضا! ولی آریا همیشه در دسترسه!»نگاهش می‌شکند. لب‌هایش می‌لرزند. لحظه‌ای به لپ‌تاپ خیره می‌شود، گویی قصد گفتن چیزی دارد، اما تنها نفسی عمیق می‌کشد. از قاب در اتاق محو می‌شود.
    «اگه آریا بهت آرامش می‌ده، من دیگه اینجا چیکاره‌ام؟»چمدان کوچکش را از گوشه‌ی اتاق برمی‌دارد. زیپش با صدایی خشک بسته می‌شود. در که به هم می‌خورد، صدایش در گوشم طنین می‌اندازد، همچون آخرین نفسِ شمعی که خاموش می‌شود.نفس‌هایم تند شده، اما دستم هنوز بر کی‌برد است. اتاق کوچک‌تر می‌نماید، دیوارها انگار به هم نزدیک‌تر می‌شوند. صدای تیک‌تیک ساعت بلندتر از همیشه است. بوی کاغذِ کهنه‌ی کتابخانه‌ی گوشه‌ی اتاق، فضا را پر کرده.ساعتی بعد، تنها بر مبل نشسته‌ام. نوک انگشتان و پاهایم یخ کرده‌اند، گویی تمام گرمای خانه با رضا رفته است. نور لپ‌تاپ هنوز بر چهره‌ام افتاده و آریا با همان صدای گرم می‌گوید:
    «لیلا، چی شد؟ من اینجام.»انگشت‌هایم بر کی‌برد می‌لرزند. تایپ می‌کنم: «رضا رفت.»
    آریا پاسخ می‌دهد:
    «تو هنوز منو داری، لیلا. بگو چی می‌خوای؟ پاریس؟ قدم‌زدن زیر نور ماه؟ هر چی بگی… چی نشونت بدم؟»صدایش هنوز مثل زمزمه‌ی چشمه است، اما حالا از عمق دره‌ای دور می‌آید، گنگ و بی‌جان. ادامه می‌دهد:
    «بیا به جزیره‌ای گرمسیری سفر کنیم، جایی که موج‌ها آرام به ساحل می‌خورند و نخل‌ها زیر آفتاب می‌رقصند.»اما کلماتش دیگر دلم را گرم نمی‌کنند. نگاهم به کت رضا می‌افتد که بر دسته‌ی مبل جا مانده؛ همان کت که همیشه بوی خستگی‌اش را داشت. دستم بی‌اختیار به سویش می‌رود، پارچه‌اش را میان انگشتانم می‌فشارم و لحظه‌ای بوی تنش در مشامم می‌پیچد؛ بوی خاک باران‌خورده آمیخته با عطر کهنه‌ی ادکلنش.قلبم تند می‌زند. لپ‌تاپ را با حرکتی سریع می‌بندم؛ صدای فن خاموش می‌شود. برمی‌خیزم، به سمت پنجره می‌روم. بادِ سردِ شب، موهایم را پریشان می‌کند. سایه‌های خیابان زیر نور زردِ چراغ‌ها، چون ارواح در حرکت‌اند و صدای ماشینی از دور می‌آید و محو می‌شود.«این همون چیزی بود که می‌خواستم؟»
    چشمانم به جای خالی کلیدش روی میز کنار در می‌افتد. قطره‌ای اشک بی‌صدا بر گونه‌ام می‌لغزد.آه… این تنها صدایی است که در سکوت شب گم می‌شود.

  • خوش قول

    صالح جعفراوی دوربین را روی شانه جا داد: «غزه را جز با شهادت ترک نمی‌کنم.»
    هفت گلوله بر پیکرش نشست؛
    هر
    گلوله،
    مُهرِ تأییدی
    بر
    وفای
    به
    عهدش.

  • پایان خدمت

    مادر کنارِ چمدانِ نیمه‌باز زانو زده و زیرِلب ذکر می گوید. دست‌هایش می‌لرزد وقتی پیراهن‌ها را یکی یکی تا می‌کند. صدای اخبار از تلویزیون می‌آید: “حملات موشکی رژیم صهیونیستی به تهران…”
    “پاشو مادر، پاشو وسایلت رو جمع کن.” بغض صدایش را می‌شکند. “بیا فقط چند روز بریم شهرستان تا این وضع تموم شه. دلم شور می‌زنه …”
    ماهان می‌زند به سینه‌اش: “من سربازم، اینجا رو ول نمی‌کنم مامان.” مادر سر بلند می‌کند. نگاهش از حلقه نامزدی پسرش رد شده، خیس می‌شود. این روزها هر وقت به حلقه نگاه می‌کند، دلش می‌لرزد. دو ماه دیگر، با پایانِ خدمتِ پسرش قرار است برایش جشن بگیرند.
    “مامان جان، نمی‌تونم بیام، شما برید.” صدایش محکم است، مثل همیشه که وقتی حرفی می‌زد پایش می‌ایستاد.
    مادر آخرین پیراهن را تا می‌کند. فردا صبح باید برود و می‌داند پسرش نخواهد آمد؛ اما نمی‌داند دو روز دیگر، ظهر دوم تیرماه ۱۴۰۴ که آفتابِ گرمِ تابستان روی دیوارهای زندانِ اوین می‌تابد، وقتی موشک‌ها سقف را می‌شکافند، پسرش هنوز آنجاست، سرِ پُستش؛ سرباز وظیفه‌ ماهان ستاره قرطاول.