هفتاد و دو تن بودیم، هفتاد و دو زخم بر پیکرِ حقیقت. من، اولین زخمی بودم که پیدا شدم، نزدیک قلبِ نازنین ش.
تیری با شتاب آمد و مرا بر جامه ی مقدس حضرت نشاند. دردش را حس کردم، اما استواریاش را بیشتر.
برادرانم یکی پس از دیگری پدیدار شدند. هر کدام داستانی داشتند؛ یکی از نیزه میگفت، دیگری از شمشیر. اما همه از عشقی میگفتند که در چشمان حضرت میدیدند.
آخرین برادرم که پیدا شد، نفسهای حضرت به شماره افتاده بود. حس کردیم چگونه قامتش خم شد، اما روحش نه. خونش ما را در بر گرفت، گویی میخواست ما را شاهد بگیرد.
شاهدی که به یغما رفت. اما اکنون پس از قرنها، ما همچنان شاهدیم، شاهدِ عشقی که مرز زمان را درنوردیده.
دیدگاهتان را بنویسید