
آیه مباهله نازل شد: «… فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءکُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءکُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَهَ اللّهِ عَلَى الْکَاذِبِینَ».
آفتاب در آسمان مدینه می درخشید. شهر پر از همهمه و هیاهو بود. هوا از انتظار سنگین شده بود؛ نفس ها در سینه حبس شده بودند. پیامبر(ص) با قدم های استوار، آرام از خانه بیرون آمد. دستان حسن(ع) و حسین(ع) را در دست گرفته بود. فاطمه(س)، دختر عزیزش را از میان همه ی زنان برگزیده بود. در کنارش مردی قدم برمیداشت که او را به عنوان “نفس” خود برگزیده بود. مسیحیان نجران به یکدیگر نگاه کردند؛ محمد(ص) عزیزترینهایش را به میدان آورده بود. سر به زیر انداختند و از مباهله منصرف شدند. برای چندمین بار همه فهمیدند که علی(ع) نفْس و نَفَس و جان پیامبر است.
دیدگاهتان را بنویسید