امان نامه

باران تندی می‌بارید و تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. مینی بوس قدیمی با صدای جیر جیر برف‌پاک‌کن‌هایش در جاده‌ی خیس و باریک به زحمت خود را می کشید. روحانی جوان، نگاه نگرانش را به همسر و فرزندش دوخت که کنارش نشسته بودند. قطرات باران روی شیشه می‌لغزیدند و صدای دوستش هنوز در گوشش می‌پیچید: “فقط برو! ساواکیا دارن میرسن!”

راننده که از ابتدای مسیر آنها را می‌پایید، از آینه نگاهی به آنها انداخت و با لحنی که سعی در پنهان کردن کنجکاوی‌اش داشت پرسید: “شما رو تا حالا تو این مسیر ندیدم. خونه‌ی کی می‌رید؟”

سیدعلی که می‌دانست ماندن بیشتر خطرناک است، بی‌درنگ گفت: “نگه دار، پیاده می‌شیم.” و در میان بهت راننده و چند مسافر باقی‌مانده، دست همسر و فرزندش را گرفت و در دلِ شبِ بارانی گم شدند.

صدای رودخانه‌ی خروشان با هیاهوی باران درآمیخته بود که ناگهان صدای سم و شیهه‌ی اسبی سکوت شب را شکست. از میان پرده‌ی باران، سوار غریبه‌ای پدیدار شد. چهره‌اش در تاریکی شب به سختی دیده می‌شد، اما نگاهش گرچه کنجکاو، مهربان می‌نمود. وقتی فهمید این خانواده راه را گم کرده‌اند، با مردانگی زن و کودک خسته را سوار اسب کرد و خودش پیاده، شانه به شانه‌ی سیدعلی به راه افتاد.

در خانه‌ی مرد غریبه، هنگامی که سیدعلی مشغول وضو گرفتن بود، صاحبخانه با لحنی که سردی‌اش استخوان را می‌لرزاند گفت: “می‌دونی این‌جا کجاست؟ این‌جا روستایی که کشتن شیعه واجب‌تر از نمازه! و من کدخدای این روستا. فقط تا صبح بهت امان میدم.”

سپیده که دمید، هنگام خداحافظی، در خانه که باز شد، صحنه ای هولناک پدیدار گشت؛ ده ها نفر با قمه و شمشیر سینه به سینه هم ایستاده بودند. کدخدا با عصبانیت گفت: “چی از این علی دیدی که یه ذره ترس تو وجودت نیست؟!!!! “

سیدعلی، با آرامشی که از ایمان عمیقش نشأت می‌گرفت، پرسید: “بگو چی ازش می‌خوای؟” کدخدا که انگار منتظر همین سؤال بود، از درد بی‌درمان همسرش گفت که نمی‌توانست به نوزاد دو ماهه‌شان شیر دهد و او مجبور بود هر روز برای سیر کردن طفلش، التماس‌کنان در خانه‌ی روستاییان را بزند.

سیدعلی اندرزگو چشمانش را بست و زمزمه‌وار شروع کرد: “الهی بعلیٍ…الهی بعلیٍ…” هنوز به پنجمین ذکر نرسیده بود که صدای جیغ زن کدخدا در فضا پیچید. لباسش از شیری که ناگهان جاری شده بود، خیس بود.

صدای تکبیر که از گلوی کدخدا برخاست، در میان جمعیت موج برداشت. آن روز، کدخدا و دویست نفر از اهالی روستا، با معجزه‌ای که به چشم دیده بودند، شیعه شدند.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *