راوی روزِ دهم

من، جامه‌ای ساده از کتان، زرهی از دختر پیغمبر، امروز شاهد بزرگترین حماسه تاریخم. صبح زودِ روزِ دهم، وقتی او مرا به تن کرد و یاد وصیت مادرش افتاد، نجوایش را شنیدم: “امروز، روز شهادت است.”
هر قدم که برمی‌دارد، تپش قلبش را حس می‌کنم. آرام است، اما مصمم. گرمای آفتاب کربلا را حس می‌کنم، اما گرمای ایمانش سوزان‌تر است.
صدای شیهه اسب‌ها و فریاد جنگجویان از هر سو می‌آید. ناگهان، اولین تیر مرا می‌شکافد. درد را حس می‌کنم، اما او استوار است. تیرها پی در پی می‌آیند و من، تکه تکه می‌شوم.
هر زخمی که بر من وارد می‌شود، انگار بر قلب تاریخ حک می‌شود. من شاهدم که چگونه او با هر ضربه، بلندتر از نام خدا یاد می‌کند.
حالا، خونش مرا در بر گرفته. من دیگر سفید نیستم، سرخم؛ سرخِ سرخ. هر تار و پودم داستانی از عشق و ایثار را فریاد می‌زند.
لحظات آخر است. او به زمین می‌افتد و من، آخرین آغوشش می‌شوم. حس می‌کنم روحش از من عبور می‌کند، به سوی آسمان. حالا من روایتگرِ همیشگی روزِ دهم هستم هر چند مرا با خود به تاراج ببرند.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *