سردارِ جنگل

باد سردِ آذرماه از لابه‌لای درختان می‌گذشت و مه، چهره‌ی جنگل‌های تالش را تار می‌کرد.
میرزا کوچک‌خان، با قامتی خمیده از خستگی و سرمای جانکاه، در راهی پوشیده از برف پیش می‌رفت. کنارش، گائوک آرام و بی‌صدا قدم برمی‌داشت؛ وفاداری‌اش همان‌قدر روشن بود که سفیدی برفی که روی شانه‌هایشان می‌نشست.
راه باریک و باریک‌تر می‌شد و نفس‌ها کوتاه‌تر. گائوک گه‌گاه مکث می‌کرد و به میرزا نگاه می‌انداخت؛ نگاهی که بیش از هزار جمله در خود داشت.
در آن سکوتِ سنگین، تنها صدای شکستن برف زیر پاهایشان شنیده می‌شد.
میرزا تکیه‌ای کوتاه به تنه‌ی درخت داد.
سربالاییِ کوهستان، نفس‌ها را از سینه‌شان می‌ربود. هر دو خسته بودند، اما میرزا بیشتر؛ سال‌ها ایستادگی در برابر ظلم و قدرت‌های خارجی، جان و توانش را ساییده بود، اما نتوانسته بود روح آزادگی‌اش را خم کند.
برف، بی‌رحمانه می‌بارید و مه، قامت آن دو را در خود محو می‌کرد.
اندکی بعد، توان میرزا برید؛ بدنش روی سپیدی زمین آرام گرفت، گویی جنگل می‌خواست سالارش را در آغوش بکشد.
گائوک کنار او نشست؛ بی‌حرکت، بی‌صدا، با چشمانی که سنگینیِ پایان را تحمل نمی‌کرد.
سپیده هنوز کامل بالا نزده بود که چوپانانِ روستای خانقاه، پیکر سردار جنگل را در میانِ سکوتِ برفیِ کوهستان یافتند؛ میرزا آرام و بی‌هیاهو و گائوک که در همان سرمای مرگ‌آور کنار او جان داده بود.
میرزا کوچک‌خان، سرداری که در برابر هر قدرتِ تحقیرگری ایستاد، در همان طبیعتی آرام گرفت که عمری پاسدارش بود و ردّ قدم‌هایش، هنوز در سکوتِ سردِ کوهستان شنیده می‌شود.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *