پای قولش ایستاد

مادر به قامت نماز ایستاده بود. امیر آرام پرده را کنار زد و نگاهش کرد. هنوز هشت ساله نشده بود، سجاده‌اش را کنار مادر پهن می‌کرد. از همان کودکی روزه می‌گرفت و نماز اول وقتش ترک نمی‌شد.
سال‌ها گذشت. هر جا می‌رفت قبل از رفتن، به مادر می‌گفت: «یه ناس و فلق برام بخون…»
پسر دهه‌هشتادی بود، از اهالی روستای مرتضی‌گرد تهران؛ با دلی بزرگ‌تر از سنش. صدای مداحی‌اش جمعه‌ها مسجد محل را پر می‌کرد. روزی مادربزرگ با لبخند گفت: «پسرم، وقت زن گرفتنه.» امیر سر به زیر انداخت و گفت: «نه، ان‌شاءالله می‌آیید گلزار شهدا.»
در روزهای بمباران دشمن، گفت: «شما برید شهرستان.» اما خودش ماند. پیش از رفتن، زیر لب گفت:
«ان‌شاءالله برای انقلاب مفید بوده باشم… کاش سرباز واقعی امام زمانم بشم…»
ده دقیقه به دوازده ظهر روز دوم تیر ماه ، دل مادر لرزید. همان لحظه، موشک های اسرائیلی، پادگان ثارالله را زدند. خبر برای مادر آوردند اما باورش نشد و گفت: «امیر بدون اینکه به من بگه، جایی نمی‌ره…»
اما امیر رفته بود؛ بی‌خبر، درست همان‌طور که قول داده بود سرباز امام زمانش شود.
پاسدار امیر خدایی محمودآباد حالا در بهشت زهرا(س)، کنار یارانش آرمیده است؛ با وضوی کودکی و دعایی که به اجابت رسید.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *