روایتی از حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه روز اربعین، مرداد ۱۴۰۴


ستون‌های حسینیه یکی در میان پرچم ایران و پرچم عزای حسین علیه السلام را در آغوش گرفته بودند.
حسینیه با شعارهای «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» به لرزه افتاده بود. صف‌ها آرام آرام شکل می‌گرفت. در این همهمه، زهرا را دیدم؛ دختر هرمزگانی، دانشجوی بهداشت. چهارسال در شیراز خوانده بود، جایی که سهمیه دیدار، اندک‌تر از قطره‌ای دریا بود. بعد از تغییر رشته و دلگیری از انتخابش، به هرمزگان رفت و درست همان‌جا، نامش از هیئت محبان فاطمه‌الزهرا در فهرست دعوت نشست. در راه بیت، آرام زمزمه می‌کرد: «شاید این همان است که آقا گفت… جایی که هستی را مرکز دنیا قرار بده.»

کنارش فاطمه ایستاده بود؛ از سمنان آمده، دانشجوی دانشگاه فرهنگیان. ساعت دو صبح راه افتاده بود، عضو محبین الزهرا. با خنده گفت: «من می‌گویم، تو قشنگ بنویس.» دلش پر بود از آرزو برای روزی که به شاگردانش از آرمان‌ها بگوید و باورشان را در میان تندباد رسانه‌ها نگه دارد.

مائده از تبریز، دبیر هیئت دانشجویی، اولین بارش بود که پا به حسینیه می‌گذاشت. میکروبیولوژی می‌خواند و عضویتش از ایام فاطمیه شروع شده بود. با چشم‌هایی روشن می‌گفت: «دوست دارم همین علم، ابزار خدمت به کشورم باشد.»

حسینیه کم‌کم پر می‌شد. صدای شعارها هماهنگ‌تر شده بود. ناگهان، همه دست‌ها بالا رفت؛ دست‌هایی که نه برای سلام، که به نشانه اصابت موشک‌های ایرانی بر سر اسرائیل برافراشته بودند. برق غرور، فضا را سنگین‌تر از همیشه کرده بود.

زینب، اهل لرستان، مشاوره می‌خواند در کرمانشاه. اذان صبح که تهران رسیدند، چمدان به دست، یک‌راست به بیت آمدند. در بازار بودند که تماس گرفتند: «دعوتی… فردا بیت.» از همان لحظه، گام‌هایش رنگ پرواز گرفته بود.

محدثه، دانشجوی داروسازی از لرستان و مسئول تدارکات هیئت انصارالحسین. رشته‌اش را برای خدمت انتخاب کرده بود. می‌گفت چایخانه هیئت، سنگر نوکری امام حسین است. اولین دیدارش بود.

کوثر، از مشهد آمده بود؛ مسئول هیئت رهپویان ولایت. سال پیش نامش در قرعه نبود، امسال اما در قطار نشسته بود و زیر لب تکرار می‌کرد: «این بار نوبت من است.»

حالا فقط چند صف مانده بود تا حسینیه کامل پر شود. جمعیت با شعار «ای پسر فاطمه، منتظر شمائیم» حضرت آقا را برای حضور دعوت می‌کردند. . همه پا‌بلندی می‌کردند، انگار می‌خواستند با نوک انگشتان فاصله را کوتاه کنند.

هانیه‌سادات از کرمانشاه، دانشجوی علوم تربیتی و عضو هیئت ولیعصر. هدفش ساختن نسلی بود که در بمباران رسانه، ایمان‌شان خدشه‌دار نشود. خبر قرعه‌کشی را در کربلا شنیده بود و با اطمینان می‌گفت: «این هدیه امام حسین است.»

مهلا و ستایش، دو دوست از ساری، عضو هیئت مکتب‌الشهدا. مهلا بغض داشت از جاماندن از کربلا و این دیدار را رزق حسینی می‌دانست. ستایش دو هفته قبل خوابی دیده بود: نشستن در حلقه بزرگان. وقتی پا به حسینیه گذاشت، آرام گفت: «دیدی؟ تعبیرش همین بود.»

فاطمه از یزد، دانشجوی تاریخ و عضو هیئت فاطمیون. با قطار آمده بود و عقیده داشت: «کشوری که تاریخش را نداند، فردایش را گم می‌کند.»

و مهسا‌سادات از سبزوار، دانشجوی طراحی دوخت و عضو هیئت ریحانه‌الحسین. هیئت‌شان را بی‌هیچ بودجه‌ای با دوستانش راه انداخته بودند؛ یکی پوستر طراحی می‌کرد، یکی گلسر می‌دوخت، تا اینکه خیّری پیدا شد و نفس تازه‌ای در هیئت دمید.

آن روز اما، حضرت آقا بنا به مصلحت در جمع حاضر نشدند. دانشجویان، انگار از دیدار پدرشان جا مانده باشند، غمی بزرگ بر دل داشتند. اشک در چشم و دلی بی‌میل به بازگشت به شهرهایشان. از پشت سر زمزمه می‌آمد: «به سلامتی آقا می‌ارزه… فدای سر آقا…» و حسینیه پر بود از بغضی که به احترام، لبخند می‌شد.

به لطف خدا خرده روایت هایی از این برنامه در کانال ریحانه گذاشته شد.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *