سکوت مقدس

سکوت مقدس

خون از زخم‌ سرش می‌چکید. هر نفس، یادآور شکنجه‌های دیشب بود. صدای دریل هنوز در گوشش می‌پیچید. نمایندگان صلیب سرخ یکی‌یکی از اسرا بازدید می‌کردند. نوبت به سید علی‌اکبر که رسید، لبخند زد و گفت: “الحمدلله…”

بعد از رفتن آنها، سرگرد عراقی با تعجب پرسید: “چرا نگفتی؟”

آقای ابوترابی با صدایی آرام، اما محکم جواب داد: “من مسلمانم ، تو هم مسلمانی ، مسلمان هیچ وقت شکایتش رو پیش کفار بیان نمیکنه.”

سرگرد در سکوت به او خیره شد. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و زمزمه کرد: “الحق که شما سربازان خمینی هستید.”

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *