
رنگها
رنگ مهرهها توی آفتاب میدرخشیدند. دختر کوچک، نخ را محکم کشید و لبخند زد. توی دلش دعا کرد که این رنگها یادش بمانند.
دستهای کوچک
دستهای کوچکشان لرزید وقتی گره زدند؛ نه از خستگی، از شوق اینکه هدیهشان به دست دوستی برسد که هنوز اسمش را نمیدانند.
بیزبان
هیچکدام زبان همدیگر را نمیدانستند. اما وقتی دستبند روی مچ دختر عراقی نشست، لبخندشان همه حرفها را ترجمه کرد.
دیدگاهتان را بنویسید