
عمود ۱۳۳۶، زیر آسمانی که آفتابش مثل تیغ بر پوست مینشست، زائر جوان، خسته، کنار جاده خاکی نشست. شانههایش از وزن کولهپشتی خمیده بود و پیشانیاش از عرق خیس. کفشهایش رنگ خاک گرفته بودند. پاشنههایشان ساییده و رویهشان پر از خط و خراش سنگریزههای مسیر. با دستهای خاکآلودش، گرد و غبار راه را از رویشان تکاند، انگار که بخواهد خستگیشان را بزداید.
گوشه لبش به لبخند باز شد و زیر لب، با صدایی که از خستگی میلرزید، زمزمه کرد: «دیگه چیزی نمونده… فقط چند قدم دیگه.»
کفشها، که از روز اول این سفر زیر آفتاب سوزان و سنگهای تیز جاده سوخته بودند، گویی زبان حال زائر را میفهمیدند. انگار میدانستند که این درد و رنج و خراشها، همه و همه به خاطر یک هدف است. هدفی که ارزشش از هر زخمی بالاتر است. جوان به افق نگاه کرد، جایی که گنبد طلایی در دوردست، مثل نوری در انتهای تاریکی، چشمک میزد.
کفشها را دوباره به پا کرد، بندهایشان را محکم بست و با هر قدم، انگار که درد پاهایش را فراموش کرده بود. کفشها هم، با هر گام، صدای خراش سنگریزهها را زیر خود میشنیدند، اما دیگر گلهای نداشتند. میدانستند که این چند قدم باقیمانده، پایان نیست، بلکه آغاز یک سلام است؛ سلامی به حرم، به آرامش، به آن که همه راه را برایش آمده بودند.
دیدگاهتان را بنویسید