عزادار


روضه که به طفل رباب رسید، چادرش را جلوتر کشید. در گوشه‌ی خیمه‌ی کوچکش، به سینه می‌زد و به طفلش شیر می‌داد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. ناگهان دخترک تازه زبان‌بازکرده‌اش، گوشه‌ی چادر را بالا کشید و با خنده‌ای معصوم گفت: «دالی!»
لبخند تلخی بر لبش نشست. دلش در دشت کربلا جا مانده بود. کودکانش، تمام سهم او از روضه بودند. صدای دعای پایانی که بلند شد، شانه‌هایش ٱفتاد.
مداح میان دعا نفسی تازه کرد و گفت: «مادرانی که با بچه هاشون به مجلس میان و چیزی از عزاداری نمی‌فهمن، کار بزرگی می‌کنند. ثواب این ده شب مداحی من، پیشکش آنها.»
قلبش گرم شد. حالا او هم یک عزادار بود.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *