بی خبر از آسمان


‌حاج‌خانم مثل هر روز، با دست‌های لرزان و چشم‌های پر از شوق، عکس پسرش را از کیفش بیرون آورد. صدایش پر از غرور مادرانه بود وقتی می‌گفت: «این سفر رو مدیون پسرم هستم، همه چیز رو برام جور کرد. گفت مامان برو طواف کن، برو دعام کن…»
هم حجی هایش هر دفعه با شنیدن حرف‌هایش، نگاه‌هایشان را می‌دزدیدند و لب‌هایشان می‌لرزید.

چند روزی بود پچ‌پچ‌هایشان را می‌شنیدم. هر بار که حاج‌خانم نزدیک می‌شد، حرف در دهانشان می‌ماسید.
وقتی مدیر کاروان، حاج‌خانم را برای تحویل بسته‌ای صدا زد، بغضشان شکست. یکی گفت: «چطور به این مادر بگیم پسرش دیگه نیست؟» دیگری با بغض نجوا کرد: «صبر کنیم برسیم ایران…» و سومی با درد گفت: «بگیم مجروح شده، طاقت شنیدنش رو نداره…»

با دلهره پرسیدم: «چی شده مگه؟» یکی شان در حالی که اشک‌هایش را به چادرش می‌کشید، گفت: «پسرش… دیروز توی بمباران اسرائیل شهید شده. توی خونه‌ش بوده، یه معلم ساده بود… حتی نظامی هم نبود…»

قلبم از درد مچاله شد. به حاج‌خانم نگاه کردم که هنوز عکس پسرش در دستانش ریز ریز می لرزید.
حاج خانم نمی‌دانست بجای دیدن پسرش در فرودگاه، باید راهی بهشت زهرا شود…
و نمی‌دانست پسرش از آسمان‌ها به استقبالش می آید…
و نمی دانست این سفر دو سوغات برایش به همراه داشته،
مُهر حاجی شدن و نشان مادری شهید…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *