
در غروبی غمانگیز، هقهق آرام و جانسوز دختر پیامبر (ص) بر مزار عمویش حمزه، دل آسمان را به درد میآورد. اشکهای سوزانش، یک به یک بر خاک احد میچکید و داغ دل فراق پدر را روایت میکرد. محمود ابن لبید که از دور این منظره دردناک را میدید، با قلبی پر از سؤال به سمت دختر پیامبر (ص) رفت.
نسیم ملایمی میوزید و چادر سیاه فاطمه (س) را به آرامی تکان میداد. محمود با ادب نزدیک شد و پرسید: “بانوی من، چرا علی (ع) برای حق خود قیام نمیکند؟”
فاطمه (س) سر بلند کرد، نگاهش مانند دریایی از حکمت بود. لبخندی تلخ بر لبانش نشست و گفت: “ای محمود، به کعبه بنگر! آیا تا به حال دیدهای که خانه خدا به سراغ زائرانش برود؟”
محمود در فکر فرو رفت. فاطمه (س) ادامه داد: “امام همچون کعبه است، مرکز هدایت و نور. این مردمند که باید گرد او طواف کنند، نه آنکه او به دنبال مردم بدود.”
در آن لحظه، خورشید در افق غروب میکرد و سایههای بلند بر زمین میافتاد. محمود سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: “آری، ما فراموش کردیم… روز غدیر را، پیمانها را…”
دیدگاهتان را بنویسید