گرم ترین میهمان

شب سال نو بود و سرمای ژانویه ۱۹۷۹ مثل سوزن در استخوان‌های نوفل‌لوشاتو فرو می‌رفت. صدای خنده و شادی برای لحظه‌ای خاموش شد، وقتی ضربه‌ای آرام به در خورد. پشت در، مردی با لبخند ایستاده بود، با یک بسته ی کادو شده در دستانش.  روی بسته، با خطی ساده و مهربان نوشته بود: «هدیه‌ای از طرف آقای خمینی برای همسایه‌ها. سال نو مبارک.»
باورم نمی‌شد که این مرد غریبه، در خانه ی ساده ی روبه‌رو، این‌قدر به ما فکر کرده باشد. آن زمستان، سردترین روزهای دهکده‌مان، انگار گرم‌ترین میهمان تاریخ را به خودش دیده بود.

فردا صبح، تو کلیسای کوچک ده، دور هم جمع شدیم. لوسیل، با چشم‌های پرشور، گفت: «باید جواب این محبت رو بدیم.» مادلن، که همیشه قصه‌های باغ کشیش را تعریف می‌کرد، لبخند زد و گفت: «خاک همون باغ رو براش می‌برم، همونی که کشیش می‌گفت روح فرانسه توشه.» همه با سر تأیید کردیم. کلر، با خنده، روبان آبی موهایش را باز کرد و به مادلن داد تا دور شیشه برای تزئین ببند. ماری، که عاشق گل‌هایش بود، گفت: «منم چند شاخه گل رز می‌ذارم کنارش.»
‌وقتی شنیدیم قرار است برای همیشه روستای ما را ترک کند، دلمان گرفت. روسری‌هایمان را سرکردیم، کنار جاده ایستادیم، با شیشه‌ای پر از خاکِ باغ، که درش با موم مهر شده بود و روبان آبی کلر دورش می‌درخشید. چند شاخه گل ماری هم تو دستهایمان بود. هدیه مان را دادیم و زیر لب گفتیم: «خداحافظ، خمینی عزیز.»

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *