مارگون زیر بارون

مارگون زیر بارون
از پنجره‌ی شکسته‌ی کلبه‌ی همسایه، که شب‌هایم را در آن به صبح می‌رساندم، به کوچه‌های گلی خیره شده بودم. باران آرام بر خاک مارگون می‌نشست، انگار اشک آسمان بود که زخم‌های زمین را نوازش می‌کرد.نسیم سرد بوی گل و لای را در هوا می‌چرخاند و سرمایی استخوان‌سوز، چون چنگالی، قلبم را می‌فشرد. سهیل در گوشه‌ای روی گلیمی کهنه کز کرده بود، با انگشت‌های کوچکش خطوطی خیالی روی زمین می‌کشید. سه سال پیش، وقتی سیل همه‌ی دارایی‌ام را شُست، گمان می‌کردم دیگر چیزی جز این سرما برایم نمانده. خانه‌ام، دیوارهایی که با دستان خودم و شکرالله بالا برده بودیم، تلی از گچ و خاک شد. شکرالله را همان سیل از من گرفت. من و سهیل ماندیم با چادری سیاه که آفتاب رنگش را بلعیده بود.
هر روز به ویرانه‌های خانه‌ام می‌نگریستم، به دیوار کجی که با ترک‌های عمیقش هنوز ایستاده بود، چون دوستی کهنه که نمی‌خواست تنهایم بگذارد. دیگر امیدی نداشتم. هر شبی که زیر باران خیس می‌شدم و سهیل از سرما به گریه می‌افتاد، امید تنها کلمه‌ای بود که برایم غریبه بود و معنایش در باد گم می‌شد.  شب‌ها، وقتی سهیل در آغوشم به خواب می‌رفت، به سقف ترک‌خورده‌ی کلبه خیره می‌شدم و به روزهایی فکر می کردم که خانه‌مان پر از صدای خنده بود.
در غروبی پاییزی، همهمه‌ی مردم کوچه را پر کرد، چون موجی که ناگهان بلند شود. از لای در نگاه کردم. مردی با چکمه‌های گلی، عبا و عمامه‌ای سیاه، از پیچ کوچه پدیدار شد. نه ماشین‌های براق دورش بودند، نه آدم‌های پر سر و صدا. تنها بود، با نگاهی که چیزی را در قلب این خاک می‌جست. سید ابراهیم می خواندنش. می‌گفتند از پایتخت آمده. قلبم تپید. باز هم یکی که قول می‌دهد و می‌رود؟ اما خستگی از سکوت، مرا به سویش کشاند.
سهیل را در آغوش گرفتم، چادرم را صاف کردم و در میان جمعیت پیش رفتم. زن‌ها و بچه‌هایی با دست‌های سرخ از سرما دورش حلقه زده بودند. گفتم: «آقا، سیل چند سال پیش همه‌چیزمون رو برد. شوهرمم که دیگه نیست. من و این بچه، زیر آسمون، زیر همین بارون، شبامون رو صبح کردیم.» صدایم لرزید، از بغضی که سال‌ها در سینه‌ام نگه داشته بودم.
سید ابراهیم قدم‌هایش را آهسته کرد، انگار می‌خواست هر کلمه‌ام را به ذهنش بسپارد. به خرابه‌های خانه‌ام نگاه کرد: دیوار کج، سقفی که تلی از چوب و گچ شکسته بود. پرسید: «این ویرانی مال چه وقتیه، دخترم؟» گفتم: «چند سال پیش، سیل اومد، همه‌چیز رو شست. دهیار قول داد، یکی با کت‌وشلوار اومد، عکس گرفت، ولی هیچ‌کس برنگشت.» نگاهم به زمین چسبید.
لحظه‌ای ساکت شد. دستیارش گفت: «حاج آقا، برنامه‌ی بعدی توی شهر منتظره.» ولی سید ابراهیم انگار در دنیای دیگری بود. قدم گذاشت سمت دیوار، دستش را روی کاهگل خیس کشید، گویی می‌خواست قصه‌ی  خانه را با گوشهای خودش بشنود.  به مرد پشت سرش گفت: «تیمی برای بازسازی، همین امروز، باید بیاد اینجا. این خونه باید سرپا بشه.» آن مرد، که بعداً فهمیدم فرماندار است، گفت: «حاج آقا، این یه مورد خاصه، بودجه‌ی کلی می‌خواد.» سید ابراهیم به سهیل نگاه کرد و گفت: «خاص بودنش اینه که این مادر تنهاست. این بچه نباید زیر بارون بلرزه.»
عمو حسن، عصا به دست، زیر لب گفت: «اینم یه قول دیگه‌ست، می‌ره و یادش می‌ره.» سید ابراهیم به چشمانش نگاه کرد و گفت: «اگه خونه درست نشد، خودت بیا پیدام کن، بگو سید قولش رو شکست.» خنده‌ی عمو حسن در سکوت گم شد.
آن شب، زیر سقف کلبه‌ی همسایه، خواب به چشمانم نیامد. سهیل آرام نفس می‌کشید، اما من به دیوارهای خیالی خانه‌ام فکر می‌کردم. به خودم گفتم: «مریم، بازم داری دلت رو خوش می‌کنی.» ولی نوری کوچک در دلم سوسو می‌زد.
چند روز بعد، صبح ابری مارگون هنوز در خواب بود که صدای چکش و بیل مرا از جا پراند. با سهیل به کوچه دویدم. کارگرها آجر روی آجر می‌گذاشتند. دیوارهای خانه‌ام جان می‌گرفتند. سهیل ذوق کرد، با انگشت‌های کوچکش آجرها را نشان داد و گفت: «مامان، خونمون!» قلبم سبک شد، چون پرنده‌ای که از قفس پر بکشد.
روزها و شبها پی هم آمدند و رفتند. غروبی بارانی در حیاط خانه‌ام نشسته بودم، سهیل با تکه‌چوبی بازی می‌کرد و باران بر سقف می‌خورد. دیوارهای نو و پنجره‌ای که سرما را راه نمی‌داد، هنوز هم گرمابخش دلم بود. این بار باران برایم خبری آورده بود و سرمایش چون سوزی سرد  زیر پوستم خزید.
“انالله و انا الیه راجعون..خادم الرضا، خادم جمهور ایران، سید ابراهیم رئیسی ،در راه خدمت به مردم ایران به شهادت رسید.” 
سرمایی آشنا، چون روزهای پیش از آمدنش، به قلبم چنگ انداخت. سهیل را در آغوش گرفتم، که بی‌خبر از همه جا می‌خندید. به دیوارها نگاه کردم و زیر لب گفتم: «این خونه،به نفس تو گرمه حاج آقا »
در کوچه‌های مارگون، قصه‌ی دیوارها همیشه زنده است،قصه‌ی مردی که با آمدنش سرما را بُرد و با رفتنش، سرمایی ابدی به جا گذاشت.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *