آن شب، مدینه در پوست خود نمیگنجید؛ ستارهها پایینتر آمده بودند و نسیم، عطر گلهای بهشتی را در کوچهها میپاشید. از خانهای ساده، نوری سر کشید و آسمان را شرمنده کرد. کودکی زاده شد، علی نام گرفت، و قلبها بیآنکه بدانند چرا، به تپش افتادند. نخلها سر به هم ساییدند، جویبارها زمزمه کردند، و حتی آهوان دشت، دورتر، انگار در انتظار پناه آن نور، بیقرار دویدند.
میلادش نوید مهری بود که روزی بیابانها را هم در آغوش میکشید، و مدینه آن شب، در شوقش غرق خنده و اشک شد.
دیدگاهتان را بنویسید