
سید علی، کیفش را محکم در بغل گرفت و قدمها را تند کرد تا خودش را به کتابفروشی کوچک سرِ خیابان برساند؛ جایی که بوی رمانهای خواندهشده و کاغذهای کهنه، چون زمزمهای آرام از گذشته، به استقبالش میآمد.
وقتی وارد شد، گویی سنگینی دنیا از شانههایش برداشته شد.
جلدها را یکییکی لمس میکرد، ورق میزد و با هر صفحه، به جهانی دیگر سفر میکرد…
اما پناهگاه واقعیاش، کتابخانهی آستان قدس در حریم امام رضا علیه السلام بود؛ قدیمی و روشن، با میزهایی که ظهرها بوی آفتاب گرم را در خود نگه میداشتند.
آنجا که مینشست، زمان کمکم رنگ میباخت و صداهای دنیا دور میشدند؛ تنها صدای کلمات بود که با او نجوا میکردند.
آن روز، آنقدر در صفحهها فرو رفته بود که وقتی سر بلند کرد، روشنای ظهر از پنجرهها مثل آبشاری از نور داخل سالن ریخته بود.
دوستش آرام گفت:
«اذان هم تمام شد… اصلاً شنیدی؟»
نشنیده بود.
سالها گذشت، روزی قامت در برابر طوفانها راست کرد و بر صحنهی کشوری بزرگ ایستاد، و تمام شهر، زیر بیرق باورهایش دوباره جان گرفت.
او کسی نبود جز سیدعلی خامنهای،رهبر ایران.








