برچسب: تاریخی

  • گلریزان


    جبرئیل ندا داد: «فرشتگان! به فرمان خدا، زیباترین گل‌های بهشت را بچینید!» ما شادمان به سوی باغ‌های بهشتی پر کشیدیم. از طوبی، شکوفه‌های معطر چیدیم و سبدهایمان را از عطر و نور پر کردیم.
    وقتی به مدینه رسیدیم، آسمان از عطر گل‌ها لبریز شد. پیامبر (ص) با لبخندی بهشتی نظاره‌گر بود. در آن لحظه، علی (ع)، چون کوهی از نور و صلابت، و فاطمه (س)، مانند گوهری درخشان در سپیده‌ی رحمت، شانه به شانه در هاله‌ای از جلال الهی ایستاده بودند. چشمان زهرا (س) مثل ستاره‌ای در آسمان معرفت می‌درخشید و نگاه علی (ع)، سرشار از عشقی پاک و بی‌انتها، گویی عهدی ابدی با قلب خلقت بسته بود.
    ما گل‌ها را بر سرشان ریختیم و زمین شاهد پاک‌ترین پیوند عالم شد. هنوز هم در بهشت، نامشان که می‌آید، گل‌ها عطر می‌افشانند و فرشتگان به یاد آن عشق آسمانی لبخند می‌زنند.
    پیوندشان مبارک ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

  • سوم خرداد

    عرق از پیشانی‌بندِ خاکی اش می‌چکید. کلمات “یا حسین” با خون و خاک در هم آمیخته بود. بازوی مجروحش را به سختی تکان می‌داد، اما دردش را حس نمی‌کرد. هر قدم به سمت مسجد جامع، تاریخ ۵۷۵ روز مقاومت را در ذهنش زنده می‌کرد.

    نفس‌نفس‌زنان به دیوار مسجد رسید. با انگشتان خون‌آلودش، روی شعار “جئنا لنبقی” بعثی‌ها دست کشید – “آمده‌ایم که بمانیم”…تلخندی زد و زمزمه کرد: “نماندید…”

    پرچم سه‌رنگ را از جیب بیرون کشید؛ همان که دو سال ، در تمام عملیات‌ها همراهش بود و منتظر این روز. با هر جان‌کندنی بود از مناره بالا رفت. وقتی پرچم در آسمان خرمشهر به اهتزاز درآمد، اشک در چشمانش حلقه زد.

    فریادش در کوچه‌های خونین‌شهر پیچید: “خرمشهر آزاد شد!” صدای تکبیر رزمندگان با نوای اذان درآمیخت. قلب شهر، پس از ۱۹ ماه اسارت، دوباره با غرور می‌تپید.
    عروسِ خونینِ خوزستان، به خانه بازگشته بود.

  • نورِ هشتم


    آن شب، مدینه در پوست خود نمی‌گنجید؛ ستاره‌ها پایین‌تر آمده بودند و نسیم، عطر گل‌های بهشتی را در کوچه‌ها می‌پاشید. از خانه‌ای ساده، نوری سر کشید و آسمان را شرمنده کرد. کودکی زاده شد، علی نام گرفت، و قلب‌ها بی‌آنکه بدانند چرا، به تپش افتادند. نخل‌ها سر به هم ساییدند، جویبارها زمزمه کردند، و حتی آهوان دشت، دورتر، انگار در انتظار پناه آن نور، بی‌قرار دویدند.
    میلادش نوید مهری بود که روزی بیابان‌ها را هم در آغوش می‌کشید، و مدینه آن شب، در شوقش غرق خنده و اشک شد.

  • آخرین ناصر

    ندای ‘هل من ناصر’ پدر را شنید، با آخرین رمقی که داشت گریست، دعوت حق را لبیک گفت.

  • کل ارض کربلا

    کربلا سال ۶۱ هجری
    علی اصغر در آغوش پدر، تیر، سکوت.


    غزه سال ۱۴۴۵ هجری
    نوزادی در آغوش مادر، بمباران، سکوت.

  • سایه ی سر


    همیشه سایه ی سرش بود حتی روی نیزه.

  • میهمان

    همیشه سرِ رقیه در بغل بابا بود؛
    این بار سرِ بابا در بغل رقیه…

  • آخرین زمزمه عشق

    -عبداله، بسترم را در حیاط زیر آفتاب قرار بده. به زودی به خدمت جدم رسول الله میرسم.
    زینب سلام الله علیها در بستر که دراز کشید، خرقه ی خونین حسین را طلب کرد. آن را بر سینه نهاد و در آخرین نفس نام زیبای حسین را بر لب راند و جان به جانان تسلیم کرد.

  • شاهدانِ خاموش

    ما، شاهدانِ خاموشِ لحظاتِ آخر هستیم. اولین‌مان با تیری زاده شد که از چپ آمد، درست نزدیک قلبش. حس کردیم چگونه نفس در سینه‌اش حبس شد، اما استوار ماند.
    دومی، سومی، چهارمی… هر کدام داستانی داشتیم. یکی از برخورد نیزه می‌گفت، دیگری از ضربه شمشیر. تعدادمان بیشتر و بیشتر می‌شد، اما او همچنان ایستاده بود. هر چه نباشد پسرِ فاتحِ خیبر بود.

    از میانمان، خون گرم جاری بود. می‌دیدیم چگونه قطرات سرخ بر خاک تفتیده کربلا می‌چکید و زمین را رنگین می‌کرد. هوا پر بود از غبار و فریاد.
    ناگهان، با ضربه‌ای سهمگین از پشت، زانوهایش خم شد. اما هنوز ایستاده بود. صدای نفس‌های منقطعش را می‌شنیدیم: “لا حول و لا قوه الا بالله.”
    آفتاب سوزان از میان ما می‌تابید و زخم‌ها را می‌سوزاند. دست‌هایش می‌لرزید، اما شمشیر را محکم گرفته بود. دیدیم چگونه نگاهش به سوی خیمه‌ها چرخید، جایی که صدای گریه ی کودکان می‌آمد.

    آخرین ضربه، سهمگین‌تر از همه. از میان ما، تیری گذشت و در گلویش نشست. حس کردیم چگونه نفسش برید. پاهایش سست شد و بر زمین افتاد.

    اکنون ما، چشم‌هایی شده‌ایم که آسمان را می‌بینیم. آسمانی که انگار می‌گرید. خورشید از میان ما، چهره‌اش را می‌بوسد. و ما، شاهدان خاموش، داستان این عشق و ایثار را تا ابد روایت خواهیم کرد. خواستند با ربودنمان خفه مان کنند اما هر شاهد به وقتش شهادت خواهد داد آنچه از سرگذرانده را.

  • راوی روزِ دهم

    من، جامه‌ای ساده از کتان، زرهی از دختر پیغمبر، امروز شاهد بزرگترین حماسه تاریخم. صبح زودِ روزِ دهم، وقتی او مرا به تن کرد و یاد وصیت مادرش افتاد، نجوایش را شنیدم: “امروز، روز شهادت است.”
    هر قدم که برمی‌دارد، تپش قلبش را حس می‌کنم. آرام است، اما مصمم. گرمای آفتاب کربلا را حس می‌کنم، اما گرمای ایمانش سوزان‌تر است.
    صدای شیهه اسب‌ها و فریاد جنگجویان از هر سو می‌آید. ناگهان، اولین تیر مرا می‌شکافد. درد را حس می‌کنم، اما او استوار است. تیرها پی در پی می‌آیند و من، تکه تکه می‌شوم.
    هر زخمی که بر من وارد می‌شود، انگار بر قلب تاریخ حک می‌شود. من شاهدم که چگونه او با هر ضربه، بلندتر از نام خدا یاد می‌کند.
    حالا، خونش مرا در بر گرفته. من دیگر سفید نیستم، سرخم؛ سرخِ سرخ. هر تار و پودم داستانی از عشق و ایثار را فریاد می‌زند.
    لحظات آخر است. او به زمین می‌افتد و من، آخرین آغوشش می‌شوم. حس می‌کنم روحش از من عبور می‌کند، به سوی آسمان. حالا من روایتگرِ همیشگی روزِ دهم هستم هر چند مرا با خود به تاراج ببرند.