برچسب: تاریخی

  • راه بَر


    سید علی، کیفش را محکم در بغل گرفت و قدم‌ها را تند کرد تا خودش را به کتابفروشی کوچک سرِ خیابان برساند؛ جایی که بوی رمان‌های خوانده‌شده و کاغذهای کهنه، چون زمزمه‌ای آرام از گذشته، به استقبالش می‌آمد.
    وقتی وارد شد، گویی سنگینی دنیا از شانه‌هایش برداشته شد.
    جلدها را یکی‌یکی لمس می‌کرد، ورق می‌زد و با هر صفحه، به جهانی دیگر سفر می‌کرد…
    اما پناهگاه واقعی‌اش، کتابخانه‌ی آستان قدس در حریم امام رضا علیه السلام بود؛ قدیمی و روشن، با میزهایی که ظهرها بوی آفتاب گرم را در خود نگه می‌داشتند.
    آنجا که می‌نشست، زمان کم‌کم رنگ می‌باخت و صداهای دنیا دور می‌شدند؛ تنها صدای کلمات بود که با او نجوا می‌کردند.
    آن روز، آن‌قدر در صفحه‌ها فرو رفته بود که وقتی سر بلند کرد، روشنای ظهر از پنجره‌ها مثل آبشاری از نور داخل سالن ریخته بود.
    دوستش آرام گفت:
    «اذان هم تمام شد… اصلاً شنیدی؟»
    نشنیده بود.

    سالها گذشت، روزی قامت در برابر طوفان‌ها راست کرد و بر صحنه‌ی کشوری بزرگ ایستاد، و تمام شهر، زیر بیرق باورهایش دوباره جان گرفت.
    او کسی نبود جز سیدعلی خامنه‌ای،رهبر ایران.

  • شهید محراب


    آن شب نوبت من بود.
    صبح، سرِ نمازِ عید قربان، صدای حاج آقا در مسجد طنین انداخت:
    «مرا تهدید به قتل می‌کنند… من از شهادت نمی‌ترسم، آماده‌ام.»
    و آرامش نگاهشان، گواهی می‌داد بر صدق کلامشان.

    روزِ بلندی بود؛
    نماز عید، خطبه‌ها، و راهپیمایی طولانی.
    وقتی به خانه برگشتند، خسته بودند.
    گفتند: «خسته‌ام پسرم، امشب کسی نیاید.»
    و من، با دلی پر از نگرانی، اطاعت کردم.

    هوا که تاریک شد، خبر آوردند مردم مسجد شعبان چشم‌به‌راهند.
    گفتم: «آقا خسته‌اید، امشب را نروید…»
    اما می‌دانستم دلشان طاقت نمی‌آورد مردم را منتظر بگذارند.
    رفته بودند… بی‌خبر، تنها، بی‌محافظ.

    چندان نگذشته بود که درِ خانه با شتاب کوبیده شد.
    نفس‌بریده گفتند: «آقا… تیر خورده‌اند!»

    نفهمیدم چطور دویدم.
    کوچه‌های تبریز انگار کِش می‌آمدند.
    وقتی رسیدم، منظره‌ای دیدم که تا ابد در چشمانم ماند:
    عبای سیاهش، روی سنگفرش افتاده بود و
    تسبیح همیشگی‌اش دانه‌دانه پخش شده بر زمین.
    گلوله‌های مزدوران منافق، تنش را شکافته بود.
    خون پاکش آرام‌آرام بر زمین می‌چکید،
    و من دیدم که چطور هر قطره‌اش،
    کوچه‌های تبریز را محراب می‌کرد.

    آن شب، میان بهت و اشک فهمیدم
    شهادت، پاداش دل‌های بی‌قرار در راه خداست.
    آیت‌الله قاضی طباطبایی،
    اولین شهید محراب، دهم آبان ماه سال ۱۳۵۸
    به آرامشی رسید که سال‌ها در جستجویش بود.
    و من هر بار که از کوچه‌ی مسجدیه می‌گذرم،
    صدای ذکرش از سنگفرش‌ها بلند می شود…

  • تنگک صفر، ایستگاه آخر



    غروب می‌خزید. رئیس‌علی، فاتح تنگه‌ای که سربازان انگلیسی را در آن به دام انداخته بود، پیشتازانه می‌تاخت و برقِ پیروزی در چشمانش می درخشید .
    خیانت با گلوله از پشت آمد. تنگستان نفسش را حبس کرد. مردِ نبردهای رودررو، طعم نامردی را چشید.
    فریاد تاریخ از سینه اش برخاست:
    “یا علی!”
    صدایش هنوز در دره‌ها می‌پیچد.
    شهید شد. جسمش افتاد، اما نامش ایستاده ماند.


    به مناسبت سالروز شهادت رئیس علی دلواری و روز مبارزه با استعمار انگلیس

  • طواف حقیقت


    ‌در غروبی غم‌انگیز، هق‌هق آرام و جانسوز دختر پیامبر (ص) بر مزار عمویش حمزه، دل آسمان را به درد می‌آورد. اشک‌های سوزانش، یک به یک بر خاک احد می‌چکید و داغ دل فراق پدر را روایت می‌کرد. محمود ابن لبید که از دور این منظره دردناک را می‌دید، با قلبی پر از سؤال به سمت دختر پیامبر (ص) رفت.

    نسیم ملایمی می‌وزید و چادر سیاه فاطمه (س) را به آرامی تکان می‌داد. محمود با ادب نزدیک شد و پرسید: “بانوی من، چرا علی (ع) برای حق خود قیام نمی‌کند؟”

    فاطمه (س) سر بلند کرد، نگاهش مانند دریایی از حکمت بود. لبخندی تلخ بر لبانش نشست و گفت: “ای محمود، به کعبه بنگر! آیا تا به حال دیده‌ای که خانه خدا به سراغ زائرانش برود؟”

    محمود در فکر فرو رفت. فاطمه (س) ادامه داد: “امام همچون کعبه است، مرکز هدایت و نور. این مردمند که باید گرد او طواف کنند، نه آنکه او به دنبال مردم بدود.”

    در آن لحظه، خورشید در افق غروب می‌کرد و سایه‌های بلند بر زمین می‌افتاد. محمود سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: “آری، ما فراموش کردیم… روز غدیر را، پیمان‌ها را…”

  • اولین سفره دار غدیر

    گنبد فیروزه ای مسجد جامع کوفه، زیر آفتاب سوزان تابستان سال سی و نهم هجری می درخشید.
    عید غدیر بود و چهل هزار نفر، از تاجر زربفت‌پوش تا فقیر ژنده‌جامه، در مسجد گرد آمده بودند. چشم‌ها به منبر چوبی دوخته شده بود، جایی که امیرالمؤمنین با صدایی رسا سخن می‌گفت.

    خطبه که تمام شد، لبخندی شیرین بر لبان مولا نشست. فرمود: «امروز ناهار همه مهمان حسنم هستید.» زمزمه شادی میان مردم پیچید. همه با دیگچه و رِفد*، به سوی خانه‌ی امام حسن(ع) روانه شدند. بوی غذا و نان تازه در کوچه‌های خاکی کوفه پیچیده بود.

    در حیاط خانه ، دیگ‌های مسی روی آتش می‌جوشید. یاران امام با چهره‌های گشاده، غذا میان مردم تقسیم می‌کردند. آن روز، سفره‌ی کرامت کریم اهل بیت، جان‌ها را به نور ولایت سیراب کرد.

    *رِفد:قابلمه ی بزرگ

  • جانِ نبی



    آیه مباهله نازل شد: «… فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءکُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءکُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَهَ اللّهِ عَلَى الْکَاذِبِینَ».

    آفتاب  در آسمان مدینه می درخشید. شهر پر از همهمه و هیاهو بود. هوا از انتظار سنگین شده بود؛ نفس ها در سینه حبس شده بودند. پیامبر(ص) با قدم های استوار، آرام از خانه بیرون آمد. دستان حسن(ع) و حسین(ع) را در دست گرفته بود. فاطمه(س)، دختر عزیزش را از میان همه ی زنان برگزیده بود. در کنارش مردی قدم برمی‌داشت که او را به عنوان “نفس” خود برگزیده بود. مسیحیان نجران به یکدیگر نگاه کردند؛ محمد(ص) عزیزترین‌هایش را به میدان آورده بود. سر به زیر انداختند و از مباهله منصرف شدند. برای چندمین بار همه فهمیدند که علی(ع) نفْس و نَفَس و جان پیامبر است.

  • امان نامه

    باران تندی می‌بارید و تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. مینی بوس قدیمی با صدای جیر جیر برف‌پاک‌کن‌هایش در جاده‌ی خیس و باریک به زحمت خود را می کشید. روحانی جوان، نگاه نگرانش را به همسر و فرزندش دوخت که کنارش نشسته بودند. قطرات باران روی شیشه می‌لغزیدند و صدای دوستش هنوز در گوشش می‌پیچید: “فقط برو! ساواکیا دارن میرسن!”

    راننده که از ابتدای مسیر آنها را می‌پایید، از آینه نگاهی به آنها انداخت و با لحنی که سعی در پنهان کردن کنجکاوی‌اش داشت پرسید: “شما رو تا حالا تو این مسیر ندیدم. خونه‌ی کی می‌رید؟”

    سیدعلی که می‌دانست ماندن بیشتر خطرناک است، بی‌درنگ گفت: “نگه دار، پیاده می‌شیم.” و در میان بهت راننده و چند مسافر باقی‌مانده، دست همسر و فرزندش را گرفت و در دلِ شبِ بارانی گم شدند.

    صدای رودخانه‌ی خروشان با هیاهوی باران درآمیخته بود که ناگهان صدای سم و شیهه‌ی اسبی سکوت شب را شکست. از میان پرده‌ی باران، سوار غریبه‌ای پدیدار شد. چهره‌اش در تاریکی شب به سختی دیده می‌شد، اما نگاهش گرچه کنجکاو، مهربان می‌نمود. وقتی فهمید این خانواده راه را گم کرده‌اند، با مردانگی زن و کودک خسته را سوار اسب کرد و خودش پیاده، شانه به شانه‌ی سیدعلی به راه افتاد.

    در خانه‌ی مرد غریبه، هنگامی که سیدعلی مشغول وضو گرفتن بود، صاحبخانه با لحنی که سردی‌اش استخوان را می‌لرزاند گفت: “می‌دونی این‌جا کجاست؟ این‌جا روستایی که کشتن شیعه واجب‌تر از نمازه! و من کدخدای این روستا. فقط تا صبح بهت امان میدم.”

    سپیده که دمید، هنگام خداحافظی، در خانه که باز شد، صحنه ای هولناک پدیدار گشت؛ ده ها نفر با قمه و شمشیر سینه به سینه هم ایستاده بودند. کدخدا با عصبانیت گفت: “چی از این علی دیدی که یه ذره ترس تو وجودت نیست؟!!!! “

    سیدعلی، با آرامشی که از ایمان عمیقش نشأت می‌گرفت، پرسید: “بگو چی ازش می‌خوای؟” کدخدا که انگار منتظر همین سؤال بود، از درد بی‌درمان همسرش گفت که نمی‌توانست به نوزاد دو ماهه‌شان شیر دهد و او مجبور بود هر روز برای سیر کردن طفلش، التماس‌کنان در خانه‌ی روستاییان را بزند.

    سیدعلی اندرزگو چشمانش را بست و زمزمه‌وار شروع کرد: “الهی بعلیٍ…الهی بعلیٍ…” هنوز به پنجمین ذکر نرسیده بود که صدای جیغ زن کدخدا در فضا پیچید. لباسش از شیری که ناگهان جاری شده بود، خیس بود.

    صدای تکبیر که از گلوی کدخدا برخاست، در میان جمعیت موج برداشت. آن روز، کدخدا و دویست نفر از اهالی روستا، با معجزه‌ای که به چشم دیده بودند، شیعه شدند.

  • ذوالفقار

    کار پیامبر(ص) تمام شده بود. دسته های پنجاه نفره به سمتش حمله می بردند. دندان مبارکش شکسته و صورت نورانی شکافته بود. شمشیر علی(ع)  همچون پیکر مبارکش ،از فرط ضربات متعدد، زخمهای عمیق برداشته بود و دیگر توان مبارزه نداشت. ناگهان شکست. بیم آن می‌رفت نبوت و ولایت یکجا از بین برود.
    اما…
    غیرت علی(ع) امر خدا را زمین نمی گذاشت. پیامبر(ص)  ذوالفقارش را به حیدر سپرد. تیغ مقدس در دستان علی (ع) چنان بالا و پایین میرفت که گویی آذرخشی از ملکوت بر زمین فرود آمده است.زمین زیر پای مشرکان شکافت و آسمان به لرزه افتاد.
    ملکوت که از عظمتِ روح علی (ع) به وجد آمده بود،  به حرف آمد و صدایی الهی به گوش همگان رسید. صدایی که کوه‌ها را به لرزه درآورد و در دل تاریخ ثبت شد:
    “لَا فَتَی إلّا عَلِیّ وَ لَا سَیْفَ إلّا ذُوالْفَقَار”

  • راز نیایش



    حسین(ع) زانو زده بر خاکِ سوزان،
    علی‌اصغر را به سینه فشرده…
    خونِ گلویِ شکافته‌اش،
    روی دستانِ پدر می‌چکد…
    همان دستانی که برای شکرِ نجاتِ اسماعیل در عرفات بالا رفت…
    مُمسِک یَدَی اِبراهیمَ عَن ذَبحِ ابنِهِ …
    خدایا،ممنون که به ابراهیم رحم کردی و نگذاشتی پسرش جلوی چشمانش ذبح شود …

  • گرم ترین میهمان

    شب سال نو بود و سرمای ژانویه ۱۹۷۹ مثل سوزن در استخوان‌های نوفل‌لوشاتو فرو می‌رفت. صدای خنده و شادی برای لحظه‌ای خاموش شد، وقتی ضربه‌ای آرام به در خورد. پشت در، مردی با لبخند ایستاده بود، با یک بسته ی کادو شده در دستانش.  روی بسته، با خطی ساده و مهربان نوشته بود: «هدیه‌ای از طرف آقای خمینی برای همسایه‌ها. سال نو مبارک.»
    باورم نمی‌شد که این مرد غریبه، در خانه ی ساده ی روبه‌رو، این‌قدر به ما فکر کرده باشد. آن زمستان، سردترین روزهای دهکده‌مان، انگار گرم‌ترین میهمان تاریخ را به خودش دیده بود.

    فردا صبح، تو کلیسای کوچک ده، دور هم جمع شدیم. لوسیل، با چشم‌های پرشور، گفت: «باید جواب این محبت رو بدیم.» مادلن، که همیشه قصه‌های باغ کشیش را تعریف می‌کرد، لبخند زد و گفت: «خاک همون باغ رو براش می‌برم، همونی که کشیش می‌گفت روح فرانسه توشه.» همه با سر تأیید کردیم. کلر، با خنده، روبان آبی موهایش را باز کرد و به مادلن داد تا دور شیشه برای تزئین ببند. ماری، که عاشق گل‌هایش بود، گفت: «منم چند شاخه گل رز می‌ذارم کنارش.»
    ‌وقتی شنیدیم قرار است برای همیشه روستای ما را ترک کند، دلمان گرفت. روسری‌هایمان را سرکردیم، کنار جاده ایستادیم، با شیشه‌ای پر از خاکِ باغ، که درش با موم مهر شده بود و روبان آبی کلر دورش می‌درخشید. چند شاخه گل ماری هم تو دستهایمان بود. هدیه مان را دادیم و زیر لب گفتیم: «خداحافظ، خمینی عزیز.»