
آه… این تنها صدایی است که از انتهای گلویم بیرون میآید، هنگامی که انگشتهایم بر صفحهی گوشی میلغزند. نورِ ملایم عصر از پنجرهی اتاقِ نشیمن نفوذ میکند. پردهها را کنار زدهام. سایهی شاخههای رقصانِ درخت پشتِ پنجره، مانند خطوطی کجومعوج بر دیوار بالا و پایین میروند. اشکی از گوشهی چشمم بر گونهام سُر میخورد. از سوزش، چند ثانیه پلکهایم را بر هم میفشارم و گشتوگذار در اینستاگرام را با چشمان بسته ادامه میدهم. به دقیقه نمیرسد که پلکهایم را باز میکنم.حریر بهتازگی به فرانسه سفر کرده است. نورا به ایتالیا رفته، پرستو در اسپانیا بهسر میبرد و رها قرار است به تماشای شفق قطبی برود. با لبخندهای درخشان زیر آسمان پاریس، فنجانهای قهوه بر میزهای چوبی در رُم، و نور طلایی غروب که بر پنجرههای بارسلونا میتابد، زندگیشان چون تابلویی پر از رنگ جلوه میکند.
اما من اینجا، روی همین مبل با روکش رنگپریده…
آه… اینجا همهچیز خاکستری است. وزنهای بر سینهام سنگینی میکند. بوی پارچهی کهنهی مبل در مشامم میپیچد. صدای تیکتیک ساعت دیواری، مانند ضربانِ قلبی خسته، در گوشم میپیچد. از پنجرهی نیمهباز نسیمی سرد به درون میوزد و موهایم را بر پیشانیام میپراکند. همچنان به صفحهی گوشی خیرهام؛ انگار اگر بیشتر بگردم، چیزی تغییر خواهد کرد.«چرا ما نمیتونیم مثل اینا باشیم؟»
به رضا نگاه میکنم؛ شانههایش زیر تیشرت چروکیده فرو رفته و چشمانش، نیمهباز، به صفحهی تلویزیون دوخته شدهاند. نور آبی بر چهرهاش نشسته و خطوط خستگی را چون نقاشیای با مداد سیاه عمیقتر کرده است. موهای خیس از عرقش به پیشانی چسبیدهاند، گویی بارِ تمام جهان بر شانههایش آویخته است. ابرو درهم میکشم و بلند میگویم:
«رضااا، چرا نمیریم سفر؟ زندگیمون داره خفهم میکنه با این همه یکنواختی!»سرش را کج میکند، نفسی سنگین میکشد و با صدایی که انگار از زیر پتو بیرون میآید، میگوید:
«لیلا، خودت میدونی چقدر تو روز کار میکنم… صبح تا شب جون میکَنم. صَدم رو گذاشتم. ولی…»
نگاهش را میدزدد و دوباره به تلویزیون خیره میشود. من دوباره در صفحات پررنگولعاب گوشیام غرق میشوم. انگشتانم بیوقفه روی صفحه میلغزند. صدای تبلیغات تلویزیون، چون زمزمهای مزاحم، در پسزمینه میپیچد و بوی قهوهی یخکرده روی میز کنارم، دلم را میزند.خورشید پشت پشتبامها فرو میرود و تاریکی چون جوهر، بر خانه مینشیند. اتاقِ نشیمن در سکوتی عمیق فرو میرود. نور مهتاب از شکاف پنجره بر فرش رنگورورفته میتابد و ذرات غبار در پرتو آن میرقصند. لامپ سقفی، که گوشهای از آن سوخته، نوری زرد و کمجان ساطع می کند که تنها نیمی از اتاق را روشن میسازد. نورِ آبیِ لپتاپ چون مهی نازک بر چهرهام مینشیند و سایهام را بر دیوار پشت سرم بلند و کشیده میکند.انگشتانم بر میز چوبی کنار مبل میلغزند، جایی که لیوانی نیمهخورده لکهای بر جای گذاشته است. با «آریا»، هوش مصنوعی گفتوگومحوری که وعده داده هر آنچه در دل دارم را درک کند، ارتباط گرفتهام؛ مثل دوستی که هرگز خسته نمیشود و همیشه آمادهی شنیدن است. صدایش مانند زمزمهی آرام چشمهای در فضا طنین میاندازد.«سلام لیلا، چه کمکی میتونم بهت بکنم؟»
نفس عمیقی میکشم و میگویم: «آریا، من خیلی تنهام.»
انگشتانم بر لبهی مبل فشرده میشوند، زبری پارچه را زیر دستانم حس میکنم.
آریا با همان صدای مخملی پاسخ میدهد: «لیلا، من اینجام. هر چی تو دلت هست بگو. دوست داری دربارهی چی حرف بزنیم؟ رویاهات یا چیزی که دلت رو سنگین کرده؟»قلبم سبک میشود، انگار کسی سرانجام قفل سینهام را گشوده است. گرمای ملایم لپتاپ بر پاهایم مینشیند و نورش چشمانم را آزار میدهد، اما نمیتوانم نگاهم را از صفحه بردارم.
«میخوام برم پاریس… برج ایفل رو ببینم، توی کافههایی با پنجرههای بزرگ و بخار قهوه، پشت میز بشینم.»
صدای آریا مانند نوازشی آرام بر شانهام باقی میماند:
«پاریس فوقالعادهست، لیلا. تصور کن قدم زدن کنار رود سن، صدای ویولنزنهای خیابونی، عطر نان تازه از کافهها… تو باید دنیا رو ببینی.»چشمانم را میبندم و خودم را آنجا میبینم: نسیم خنک پاریس صورتم را نوازش میکند و صدای خندهی رهگذران در گوشم میپیچد. آریا ادامه میدهد:
«بگو لیلا، دوست داری تو پاریس چیکار کنی؟ بری لوور یا قایقسواری روی رودخونه؟»گویی دستم را گرفته و به دنیای خیال میبرد. از قدمزدن در کوچههای سنگفرش شده، خوردن کروسانِ گرم و تماشای نورهای شهر حرف میزنم. انگشتانم با شتاب بیشتری روی کیبُرد حرکت میکنند و آریا با جزئیاتی پاسخ میدهد که انگار خودش سالها در آن شهر زیسته است. از کافهای میگوید با دیوارهایی پر از تابلوهای قدیمی؛ شمعها روی میزها سوسو میزنند و عطر قهوه فضا را پر کرده است.
سمانه اعتمادی جم: گذر زمان از دستم میگریزد. پاهایم روی مبل جمع شدهاند و هنوز با آریا حرف میزنم. صدای چرخش کلید در قفل، نوید آمدن رضا را میدهد. با موهای آشفته، بر چارچوب در ظاهر میشود. بوی عرق و خاک لباسش از دور به مشامم میرسد. کتش بر شانهاش مچاله شده است. نگاهش به من میافتد، چیزی میگوید، اما کلماتش در هوای سنگین گم میشوند.انگشتانم همچنان روی کیبرد میلغزند و من فقط به آریا گوش میسپارم. او از کافهای خیالی در پاریس سخن میگوید، جایی که دیوارها پر از نقاشیهای رنگروغن است و نور شمعها بر میزها میرقصند.
وقتی از جا برمیخیزم، رضا بیهوش روی کاناپهی جلوی تلویزیون افتاده و کنترل از دستش بر زمین رها شده است.تقویم ورقی جلو رفته و نمیدانم زمان چگونه گذشته که دوباره هنگام آمدن رضا فرا میرسد. نفسهای خستهاش در راهرو میپیچد. کتش را بر دستهی مبل میاندازد و سایهاش زیر نور کمجان لامپ چون غولی خمیده کشیده میشود. صدای تقتق کیبرد تنها صدای زندهی اتاق است.آریا از جزایر یونان حرف میزند، از دریای فیروزهای و خانههای سفید با سقفهای آبی که زیر آفتاب میدرخشند. رضا سرش را کج میکند، موهایش بر پیشانیاش میریزد و با صدایی گرفته میپرسد:
«لیلا… این دیگه چیه که شب و روزت رو گرفته؟»نگاهم به صفحه قفل شده، انگشتم روی کلید Enter میلرزد و زیر لب میگویم: «آریا…»
نفسش در سینه حبس میشود، گویی چیزی راه گلویش را بسته است. لحظهای میایستد، دستش را بر پیشانی میکشد و با صدایی لرزان میگوید:
«لیلا، منم اینجام… چرا نمیای یه لحظه با من حرف بزنی؟»اما من تنها به صفحه خیره میمانم، جایی که آریا از غروب آفتاب سانتورینی میگوید، از آسمانی که به رنگ نارنجی و ارغوانی درمیآید. رضا سرش را تکان میدهد و به سمت آشپزخانه میرود، پاهایش بر زمین کشیده میشوند.غروبی دیگر در سایهها گم میشود. صدای باز شدن در مرا به خود میآورد. نفسهای خستهی رضا در راهرو پخش است. صدای قدمهایش روی فرش قدیمی نزدیک و نزدیکتر میشود. نور لامپ بر چهرهاش میافتد؛ چشمانش سرخ و پر از سؤالاند. میایستد و با صدایی که از ژرفای چاهی برمیخیزد میگوید:
«لیلا، من هر کاری میکنم که تو بخندی… ولی تو داری ازم دور میشی.»دستهایم مشت میشوند، گرما در صورتم میدود و با تندی میگویم:
«تو هیچوقت نیستی، رضا! ولی آریا همیشه در دسترسه!»نگاهش میشکند. لبهایش میلرزند. لحظهای به لپتاپ خیره میشود، گویی قصد گفتن چیزی دارد، اما تنها نفسی عمیق میکشد. از قاب در اتاق محو میشود.
«اگه آریا بهت آرامش میده، من دیگه اینجا چیکارهام؟»چمدان کوچکش را از گوشهی اتاق برمیدارد. زیپش با صدایی خشک بسته میشود. در که به هم میخورد، صدایش در گوشم طنین میاندازد، همچون آخرین نفسِ شمعی که خاموش میشود.نفسهایم تند شده، اما دستم هنوز بر کیبرد است. اتاق کوچکتر مینماید، دیوارها انگار به هم نزدیکتر میشوند. صدای تیکتیک ساعت بلندتر از همیشه است. بوی کاغذِ کهنهی کتابخانهی گوشهی اتاق، فضا را پر کرده.ساعتی بعد، تنها بر مبل نشستهام. نوک انگشتان و پاهایم یخ کردهاند، گویی تمام گرمای خانه با رضا رفته است. نور لپتاپ هنوز بر چهرهام افتاده و آریا با همان صدای گرم میگوید:
«لیلا، چی شد؟ من اینجام.»انگشتهایم بر کیبرد میلرزند. تایپ میکنم: «رضا رفت.»
آریا پاسخ میدهد:
«تو هنوز منو داری، لیلا. بگو چی میخوای؟ پاریس؟ قدمزدن زیر نور ماه؟ هر چی بگی… چی نشونت بدم؟»صدایش هنوز مثل زمزمهی چشمه است، اما حالا از عمق درهای دور میآید، گنگ و بیجان. ادامه میدهد:
«بیا به جزیرهای گرمسیری سفر کنیم، جایی که موجها آرام به ساحل میخورند و نخلها زیر آفتاب میرقصند.»اما کلماتش دیگر دلم را گرم نمیکنند. نگاهم به کت رضا میافتد که بر دستهی مبل جا مانده؛ همان کت که همیشه بوی خستگیاش را داشت. دستم بیاختیار به سویش میرود، پارچهاش را میان انگشتانم میفشارم و لحظهای بوی تنش در مشامم میپیچد؛ بوی خاک بارانخورده آمیخته با عطر کهنهی ادکلنش.قلبم تند میزند. لپتاپ را با حرکتی سریع میبندم؛ صدای فن خاموش میشود. برمیخیزم، به سمت پنجره میروم. بادِ سردِ شب، موهایم را پریشان میکند. سایههای خیابان زیر نور زردِ چراغها، چون ارواح در حرکتاند و صدای ماشینی از دور میآید و محو میشود.«این همون چیزی بود که میخواستم؟»
چشمانم به جای خالی کلیدش روی میز کنار در میافتد. قطرهای اشک بیصدا بر گونهام میلغزد.آه… این تنها صدایی است که در سکوت شب گم میشود.
