
تَنش آنقدر ارزشمند بود که تُن ها به پایش بمب افکندند. سنگرش آنقدر محکم بود که دست به دامنِ سنگرشکن شدند در حالی که نمیدانستند او فرزندِ خیبرشکن بوده. حال مانده اند چه کنند با تفکرش، همرزمانش، حزب الله ش.
تَنش آنقدر ارزشمند بود که تُن ها به پایش بمب افکندند. سنگرش آنقدر محکم بود که دست به دامنِ سنگرشکن شدند در حالی که نمیدانستند او فرزندِ خیبرشکن بوده. حال مانده اند چه کنند با تفکرش، همرزمانش، حزب الله ش.
طبق معمول پستچی بود که بی وقت زنگ خانه را به صدا درآورده بود. هنوز هم از شنیدن جمله ی “بسته دارید بیایید تحویل بگیرید” تن و بدنم می لرزد چون باید در چشم برهم زدنی مهیای بیرون رفتن شوی با رعایت حجاب کامل و مراعات حال پستچی که زیر آفتاب یا برف و سرماست. تازه این بار که اصلا منتظر بسته ای هم نبودم. خود را به سرعت به دم در رساندم ولی با دیدن نام فرستنده همه چیز از یادم رفت، حتی به پستچی سلام هم نکردم. دوست داشتم کسی تکانم بدهد که باور کنم خواب نیستم. نمیدانم پستچی کی رفت و تا چند دقیقه دم در بودم.
فقط چشمم به بسته ای بود که در بغل داشتم.
فرستنده : دفتر مقام معظم رهبری (۱۵۵۵-۱۳۱۸۵)
چندروزی به مراسم ازدواجمان مانده بود. میان ازدحام برنامه های روزهای منتهی به جشن، دعوت نامه ای همراه کارت عروسی برای حضرت ماه فرستادم که آقا جانم،سرتان سلامت، میدانم خواسته ای دور از ذهن دارم اما مگر میشود زندگی جدیدم را بدون حضور عطر یاد شما و دعای جنابتان تصور کنم. منت بر سرمان بگذارید و دعای خیرتان را بدرقه ی راهمان کنید.
یک سال از زمان ارسال نامه میگذشت و من که فقط از رهبرم دعایی توشه ی راه میخواستم با عنایت ویژه از جانب حضرتشان مواجه شده بودم.
کلام الله مجید، نامه ای سراسر مهر همراه با آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری،کتاب مطلع عشق ، چادری مشکی…
حالا که ۱۰ سال از آن روزِ طلایی میگذرد در آستانه ی چهل سالگی به همراه دخترانم ورق میزنم دفترچه ی ایام را و زیر لب زمزمه می کنم که آقا جان همیشه آرزو داشتم کاری کنم کارستان که به چشمتان و چشم مولایمان بیایم، سخنان تان را با گوش جان می شنیدم که بدانم کدام عرصه را با توجه به علاقمندی م می توانم برای سربازی انتخاب کنم که رسیدم به فراگیری تاریخ که یکی از پرکاربردترین سفارش هایتان به جوانان بود. رشته ی تاریخ را انتخاب کردم و آموختم. سپس دنبال آموختن ابزار بروز و ظهورِ آنچه فراگرفته بودم رفتم که نوشتن بود و هم اکنون در حال آموختنم، که شایسته تر بنویسم و روزی با دیدن تقریظ تان اول کتابم به آرزویم برسم که باز در این عرصه محتاج دعای خیرتان هستم.
راستی آقاجان یادم رفت بگویم با بسته ای که از کوی تان آمد، نه تنها چشممان بلکه دلمان هم روشن شد به لطف سرشارتان.